بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

پایان

خداحافظ زوربا.

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۵۶ ۷ نظر
زوربای بازرگانی

از مسخی که بود...

چه احمقی، چه ابلهی بودم من که فکر می‌کردم من نویسنده‌ی کلماتم؛ مگر که آنان مرا، تمام مرا، زندگی مرا، هست و نیست مرا، با آشکارکنندگی خیره‌سرانه‌ای روی کاغذ عیان و عریان می‌ساختند و من را یارای تسلط بر آنان نبود و نه آنان به امر من به هر طرفی که بخواهم، که آنان هر گونه که بخواهند مرا به هر سویی می‌کشاندند. شلاق و افسار و عنان در دست آنان و نه من. حال آن سوار که خود را افسار بر دهان پیدا می‌‌کند؛ من مرکوب و آنان راکب، من مکتوب و آنان کاتب، من منقول و آنان ناقل...

۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

به امید بهار می‌خندید...

دستم را به سرم می‌بردم و چیزهایی نرم، شانه‌هایم را در بر می‌گرفتند، هجوم می‌آوردند و سفیدیها بر سیاه‌ها غلبه می‌کردند و با افتادن آنان، غوغای خالی بی‌قهرمانی سال‌ها و سوداها در رگ‌هایم جریان می‌یافت. حال آنکه بودی در کنارم و می‌توانستی ببینی‌ام در پس غبار روزها. می‌توانستی کنار بزنی پرده را و به سگی اشاره کنی که از باد در خود مچاله شده است و من می‌توانستم گیج بشوم از سگی که در آن سوی پنجره یا این سویش؟ تو می‌توانستی بخندی و در این خنده‌ی ساده بگویی دوست دارم بدانم با چه کسی ازدواج خواهی کرد؟ می‌توانستم غیرعادی بخندم و اخم‌آلود بگویم که از جمله‌ی قسم‌هایی‌ست که برای نکردن و نشدن و نبودن خورده می‌شوند. می‌توانستی باور نکنی. می‌توانستی لجبازانه دمِ یک روز، روزی، روزی از روزها بگیری. می‌توانستم بگویم خواهی فهمید، خواهی دانست، روزی. باد پس می‌رفت و راه باران را باز می‌کرد. می‌توانستی بگویی مردها پس از سی سالگی عاشق مونیکا بلوچی می‌شوند. می‌توانستم بگویم متأسفم عزیزم، آن سندرم ملعون را پشت سر گذاشته‌ام. در جایی حوالی بیست سالگی. و می‌توانستم بپرسم، بپرسم از تو که آیا همه چیز می‌تواند اشتباه باشد؟ یک عمر، تمام زندگی، هر چیزی، همه چیز؟ می‌توانستی جواب بدهی سخت نگیر، چیزی از ما باقی نخواهد ماند حتی استخوان‌هایمان. باید هم برای مور و ملخ و هم برای نکیر و منکر چیزهایی ببریم با خودمان. می‌توانستم با نفرت نگاهت کنم و تو، تو می‌توانستی این نفرت را حقانیت خودت بدانی. باران فرو نشست و شب شد. می‌توانستی بگویی ماه، گفتی مه. می‌توانستی بگویی درخت، گفتی دار. می‌توانستی بگویی عشق، گفتی نفرت. من نمی‌توانستم، من نتوانستم...

۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

واحه‌ها‌ی سفله‌ساز...

در واحه‌ها قدم برداشتن؛ آنجایی که شتافتن سوی مرگ است و نه زندگانی. آنجا که خورشید نشانه‌ای از زندگی نیست و گندم، رویایی‌ست بس عذاب‌آور. در زیر هر سنگی، عقربی جاخوش کرده به اغواگری. دست بردن به آن عقرب و خون و زهری مکرر در مکرر. در واحه‌ها که هر کلمه‌ای به عمق معنای خود رنگی حقیقی می‌بخشد؛ سراب که دورادور را به تو تحمیل می‌کند و آب، عامل تمدن، زایا، زاینده، زنده، زندگی، سرزندگی، نایاب. واحه‌ها که با یغمای وحشیانه‌ی تمام داشته‌هایت به تو می‌فهماند بی‌اثر بودن اوراد و اذکار و ادعیه را. واحه‌ها که عاقل را مجنون و مجنون را معصوم و معصوم را معلوم می‌کند. واحه‌ها که با آزمایش استقامت تو، غریب بودن تو در نزد خویش را، هر بار، هر بار به زلزله‌ای مخرب، به مانده‌آواری ناچیز و عظیم از خویش مقابلت قرار می‌‌دهد. واحه‌ها که با هر چه بیش‌تر گشتن، واقعیتِ "نگرد، نیست" را، با ضربآهنگی تلخ، کند، به طنطنه‌ی اره‌ای در گوشت آدمی، این عصیان همیشگی، این طغیان ازلی و این خسران ابدی را در گوشت طنین‌افکن می‌سازد. واحه‌ها که به تو بیش از طاقتت را بار می‌‌کند. واحه‌ها که با گسترش سرگشتگی‌ات، بیش‌ترش می‌خواهی، بیش‌ترش می‌جویی، بیش‌ترش می‌کاوی. واحه‌ها که در آن چیزی پیدا نمی‌کنی، پیدا نمی‌شود. واحه‌ها که احترامت را به ریشه‌ها می‌خشکاند... 

۳۰ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

از شکر تا افزونی...

نامه‌ها به مقصد نمی‌رسند و صداها به آسمان. می‌نویسیم و می‌خوانیم اما نمی‌دانیم برای چه، برای که. اسیر هزارتوی غبارآلود وهمیم که به گمان رسیدن‌ها دل خوش می‌داریم و امید را نوازش می‌کنیم؛ امید رسیدن، خوانده و شنیده شدن، دریافتن، پاسخ گفتن. بی‌خبر از مرگ در کمین که دست نویسنده و دهان خواننده را با خود به مقصد موعود می‌برد....
.
.
نگاهی به پشت سر از شوق؛ انبوه پل‌ها و دل‌های شکسته شده، خنده‌ای بر باد رونده، حسرت و خورشیدی که غروب کرد...
.
.
باد سفیر آسمان برای رجعت؛ شما مرگ را ملاقات خواهید کرد؛ به شکرانه‌ی زندگی....

۳۰ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۳۸ ۱ نظر
زوربای بازرگانی

تا الی‌الابد...

در حسرت حتی یک قطره خون تو؛ جویندگی و نیابندگی، آن معنای رستگاری که بی‌نصیبم...

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی‌استثنا...

نه بر باد رفتن دست و لب و دل و چشم و فکر من، که همه بر باد، که هرکسی بر باد، که هر کاری بر باد، که ان الانسان لفی خسر...

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

دیگرنگاری...

صراف آدمی بود. این دقیق‌ترین چیزی‌ست که از او به یاد دارم و می‌تواند او را توصیفکند. دفعاتی که در کنار هم نشسته بودیم و او به آدم‌های دور و برمان که برای نخستین بار می‌دید، نگاه می‌کرد و خلق و خوهای آنان، چیزهایی که دوست دارند و چیزهایی که از آن متنفرند، رویاهایشان، آروزهایشان را بیان می‌کرد و من با به تدریج شناختن آن آدم‌ها، درست بودن حرفش را مشاهده می‌کردم، غیر قابل شمارش است. برای او فقط یک نگاه کافی بود. با آن دماغ کشیده، قد کوتاه، پوست سفید و چشمان سیاهش نگاه می‌کرد، خنده‌ای موذیانه و سپس شروع می‌شد. شروع می‌کرد به گفتن. آدم‌ها را با نگاهش لخت می‌کرد، به درونشان دست می‎برد. او توانایی این را داشت که اصل را از جعل تشخیص بدهد. برایش کاری نداشت و خودش هم به این ویژگی آگاه بود. آگاه و غره. ویژگی قابل غبطه‌ای هم بود. تمام آن ظاهر غلط‌انداز، پوست و گوشت انسانی را پشت سر می‌گذاشت و با ضمیر ناآشنا برای خودشان، شروع به صحبت می‌کرد. او بی‌واسطه می‌دید، او در بیرون متوقف نمی‌ماند. سطح برایش جذابیتی نداشت. او شیفته‌ی عمق‌ها و حیران بطن‌ها بود. درون داستان دیگری داشت. تمام آن رویاها، آروزها، کابوس‌ها، امیال، اضطرارها، اهداف، گذشته‌هایی که می‌خواستند از بین ببرند، آینده‌ای که می‌خواستند به آن دست بیابند، اکنونی که در آن دست و پا می‌زدند، سوداهای بی‌سرانجام، گناهان مکرر، توبه‌های مردد، پریدن از گناهان کوچک به گناهان بزرگ. او این‌ها را می‌دید. انسان لخت از ظاهر را. حرف‌ها برایش اهمیتی نداشتند، در جایی که او می‌توانست به نیات پی ببرد، ببیند، بشکافد. او این‌ها را دوست داشت. او خودِ صرافش را که به حرافی رو می‌آورد و می‌گفت و می‌گفت و انگار سرنوشت آن انسان‌ها را او می‌نوشت. آنگونه که می‌خواست و اراده می‌کرد، دوست داشت. صراف عالم و آدم، حراف دم به دم....

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

چهره‌نگاری...

اوی رضایت داده به جدایی از معشوقه‌ی خویش به بی‌اهمیتی زندگی پی برده بود و دیگر به چیزهایی، چیزهای بسیاری فکر نمی‌کرد اما این صداها، این نغمه‌ها، این ندا‌ها چیزهایی را در او زنده می‌کردند؛ روزهای خوش و لحظات بی‌تکرار و روزگاران از دست رفته‌اش  را شاید، جای زخمی را در او می‌خاریدند و او کاری از دستش برنمی‌آمد. هم‌چنان که نمی‌توانست در مقابل حس افسوس بی‌امان مقاومت کند و این افسوس همانقدر که باعث تر شدن گونه‌ها‌یش می‌شد، باعث سرخ‌ شدن آن‌ها، سرخ شدنی از سوزش. کنار هم‌نشینی افسانه‌ای گریه و خنده. صداها طوفان‌سان آغاز می‌شد و او با شمِ حیوانی‌اش می‌توانست بوی فاجعه و واقعه را دریابد و هم این را که کاری از دستش برنخواهد آمد، جز سپردن خود به بادبان بی‌تاب صداها تا او را ببرند، هر جا، هر چه قدر که بتوانند. صدها رفته‌رفته مهیب‌تر می‌شد و او در مرگی ناخواسته، تا آستانه‌ی مرگ و احتضار قبل از مرگ می‌رفت و تمام زندگی‌اش در یک لحظه، به سان قبل از مرگ، از مقابل چشمانش می‌گذشت و بدون خروج روحش از جسمش دوباره او را به جای خود، زندگی رضایت‌ داده‌ی بی‌معشوقه بازمی‌گرداند. بعد از آن لحظه، زیر و بم بودن صداها، کوتاهی و بلندیشان اهمیتی نداشت. گریه‌هایش در امتدادی دیوانه‌وار به خنده تبدیل می‌شد و این بهترین راه، ممکن‌ترین جواب برایش بود، بی‌آنکه خود بداند. انسان مرده، انسان در حال مردن، انسان تا آستانه‌ی مرگ نمی‌تواند چیز زیادی بداند و در صورت دانستن هم نمی‌تواند زیاد چیزی بگوید یا بفهماند، به دیگران. او به جریان طبیعی امور، به غریزه‌ی حیوانی انسان رضایت داده و خود را به گردباد لحظات سپرده بود. هر چه می‌خواهد بکند، چه اندوهی؟ همزمانی اشک و خنده هم از این دلیل قابل هضم و باور است. مقاومت در مقابل چنین حسی برای یک حیوان غیرقابل هضم است. سینه‌اش لحظه‌ای آرام نمی‌ایستید، لحظه‌ای گودی گردن و شانه‌هایش آرام نبود و معلوم نمی‌شد از روبه‌رو. لرزش لب‌هایش، تکان‌های عصبی ابروهایش، به هم خوردن دندان‌هایش، همه هم نشانگر خنده و هم نشانگر گریه‌ی اوست و نیز حاکی از حس حیوانی او و رضایت او به این حس حیوانی. رضایت حیوانی که جامه‌ی انسان بودن را، عقل، اختیار، اراده، خوب و بد، خیر و شر را از تن درآورده است و تصمیم گرفته است همانند یک حیوان به زندگی خویش ادامه دهد. برای چنین جانوری، بعضی از لحظات، لحظاتی همانند قبل از آغاز طوفان صداها حیاتی‌ترین چیزی‌ست که دارد، که می‌تواند داشته باشد. این حیوان از این لحظات تغذیه می‌کند، پرورده می‌شود، رشد می‌‎کند. بودن آن‌ها نمی‌تواند برای زمان درازی زنده بماند یا به زندگی ادامه بدهد؛ لحظات جادویی، ارواح سرگردان، آدم‌های مرده یا رفته یا پرت‌شده به جایی در دورهای دور، با طعم و بویی سرخ و پَست. در انسانی‌ترین حالت ممکن اما تنها حیوانی رذل. فاعل و عامل پست‌ترین کارها و کردارها با غریزه‌ی حیوانی خود. "هر چیزی که او را نکشد، دیوانه‌ترش خواهد ساخت"...

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

بی‌چاره...

"که با لمس قلبت دستانم را می‌سوزانم
که با دست کشیدن بر گل‌ها، خارها را می‌چشم
بگو با کدامین حرف چگونه این اندوه را فراموش کنم
اگنون چگونه با یک نفس قلبم را مشغول سازم

آه که اسم و رسمی ندارد تنهایی
آه که زبان و توضیحی ندارد تاریکی
آه که درمان و درنگی ندارد بدشانسی
آه که آغاز و پایانی ندارد بی‌انصافی

همیشه به یک نفس از یک دهان می‌گویند: چاره‌ای نیست
آنجایی که مسکونم وُ  آن چیزی که مسکوتم، راه دیگری نیست"...


https://b2n.ir/r77412
++ متن آهنگ از جم آدریان...

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی