از اینجا که من هستم، شب و رو به انتها، زندگی هر روز خودش را احیا نمی‌کند. شاخه‌های شکسته دوباره به هم نمی‌پیوندند و رو به آسمان بالا نمی‌روند. ستارگان امیدِ شب نیستند برای سحر. تاریکی آنچنان همه را زیر سلطه‌ی خود درآورده است، که آدم‌ها بیگانه شده‌اند با روشنایی...
.
از اینجا که من هستم، تنها و روضه‌خوان، زیباییِ زخمِ همیشه تازه‌ای محرک ادامه‌ایست که گاه تسکین می‌خواهد، گاه با سراب درمانش مرا دست می‌اندازد و گاه خود درمانی می‌شود برای دیگر دردهایم. پرنده‌هایی که دیگر هیچگاه لب به آواز باز نخواهند کرد، پایین پنجره‌ام افتاده‌اند. مرده. کشته شده. خاموش. لب‌بریده. لب‌نداشته...
.
از اینجا که من هستم، از یاد رفته و غافل، همه چیز در حال از دست دادن شکوه خودش است. زوالی مستمر که هیچ چیز نمیتواند خودش را از دست آن مصون بدارد و بماند و بداند. همه چیز رنگ باخته است. نه زندگی زیستنی است لایق کلمه‌اش و نه شهید سزاوار شاهد بودنش. همه چیز از اصالت تهی شده است...
.
از اینجا که من هستم، لاغر و ناتوان، توانی برای زخم بیش‎تر ندارم. نمی‌خواهم هیچ تیغی چه کند و چه تیز، با من طرف بشود. آدم نمی‌داند باید به حال خود و سرنوشتش بگرید یا برای خاک و سرزمینی که دوستش دارد و می‌خواهد تا آخرین نفس، همینجا زندگی کند و بمیرد. خودی که از دست رفته است و خاکی هم که از دست می‌رود و آدمهایش هر روز بیش‌تر از قبل از هم دور می‌شوند. آه مادر، چرا مرا به دنیا آوردی؟ در این لحظه که تو خوابیده‌ای، چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم گوش‌هایم را ببُرم و چشم‌هایم را از حدقه در بیاورم. هرچیزی که باید ببینم و بشنوم را دیده‌ و شنیده‌ام انگار...
.
از اینجا که من هستم، دار و دیوار، نگاه شرمیست که مرا در خود خرد می‌کند. سرخی خون است که می‌دانم هدر خواهد رفت و پایمال خواهد شد. جلادی که لبخند می‌زند و اعدامی به چه می‌اندیشد در فاصله‌ی قدم به قدم تا چوبه؟ شما آدم نیستید، آدم‌کش هستید. آن گونه که حسین بن علی گفت شکم‌تان از حرام پر شده است و طمع، چشم‌تان را کور کرده است. چه می‌توانم بگویم جز گلستانی که نوشت "او را کشتند و همه را می‌کشند و همه‌چیز کشته شده است."...