انگار از آخرین باری که دیده بودمش یک ابدیت گذشته بود. جانم تصدق خنده هات، از بلند افتادم. نگاهت پرتگاه بود. نگاه سردت، سبکیِ سقوط بود. سیاه زیباترینت کرده بود. می درخشیدی. لبانت. گونه هایت.  چشمانت. دستانت. برق می زد اصلا دندان هایت. آفتاب شده بودی برایم. اونجوری نگام نکن که همه چی گذشته، رد شده و از یاد رفته. و اندوه شاید همین باشد. متاسفم از هوایی که آزارت می دهد. متاسفم از بارانی که نمی گیرد. متاسفم از سیگارهایی که روشن می شوند. متاسفم از بوسه ای که دریغ می کنی. سلامتی ساعت هفت عصر؟ سلامتی مردای نیمه وقت...