بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

2138

خداحافظ زوربا.

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۵۶ ۸ نظر
آ و ب

248

سیه‌چرده، آفتاب‌سوخته، عرق‌کرده. راننده‌‎تاکسی، عصبی‌ست، مضطرب، نگران. با سؤال آغاز می‌کند: دیدی تهران رو چجوری زدند؟ بله دیدم. بذار بزنند، همان بهتر که بزنند، از بس که بهمون دروغ گفته‌اند و گنده‌گویی کرده‌اند. از یافتن کاوه پاک ناامید شده و دلش را به اسکندرها خوش کرده است. چی شد پس می‌گفتند اگر جنگنده‌های اسرائیل به ایران حمله کنند جایی برای فرود آمدن پیدا نخواهند کرد؟ امریکایی‌هاش که قربونشون برم جوری میان و میرن که روحمونم خبردار نمیشه، اسرائیلی‌هاش هم که شرف و آبرو و حیثیت برامون نذاشته‌اند. سیگاری روشن می‌کند. دودش که اذیتت نمی‌کنه؟ همه یک‍صدا دارند همان شعر و غزل را تکرار می‌کنند: همدل باشیم، متحد باشیم، در کنار هم باشیم. همدل باشیم که فلان وزیر با هزینه‌ی یک میلیاردتومانی از بیت‌المال خانواده‌ی ندیدبدیدش رو ببره کیش؟ متحد باشیم که پسران بهمان مسئول در استانبول برج بسازند و خودش ما رو به لنگ بستن به شیوه‌ی یمنی‌ها دعوت کنه؟ زهر است که بر جانم می‌چکد، تیر است که بر تنم می‌نشیند. می‌دونی قانون یعنی چی؟ سر تکان می‌دهم. قانون چیزیه که قوی‌ترها باهاش ضعیف‌ترها رو له می‌کنند. همدلی و همبستگی و این دری‌وری‌ها هم یعنی آی مردم، ما گند زده‌ایم، ما ریده‌ایم، ما گوزیده‌ایم، گند و کثافت و بویش هم عالم را برداشته، حالا شما کمکمان کنید تا آبروداری کنیم و همه‌‌ی این کثافتا رو بدیم زیر فرش که دیده نشه تا فردا دوباره سوارتون بشیم. ببین یاروها رو، چهار تا بچه رو گذاشته‌اند اینجا که به خیال خودشون ایست و بازرسی باشه اما به عقلشون نرسیده که فکری به حال آسمون مملکت کنند. از نماز جمعه و تابستان و دخمه و شجاعت‌‌فروشی هم می‌گوید اما چون چندان به گونی علاقه‌ای ندارم از آن‌ها می‌گذرم. بحث مذاکره را می‌کشم وسط که به خیال خام خودم بحث را عوض کنم. هر چی می‌کشیم از دست همین مذاکره‌چی‌های پخمه است که طرف هنگام مذاکره بهشون فحش می‌داد و اینا ککشون هم نمی‌گزید. تو هم دلت خوشه ها. از پس این کله‌زرد یکی برمی‌اومد که اونم نذاشتن بیاد. خدا خوارشون کنه که خوارمون کردند. عزت زیاد...

۰۲ تیر ۰۴ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

247

حتی رغبت نمی‌کنم ریشم را بزنم. هر کاری برای هر کسی معنای خاصی دارد. نهایتاً سر دو هفته باید ریشم را بزنم، مگر این‌که وضعیتی غیرعادی باشد. جانم، چه گفتید، آقا؟ وطن مثل مادر است؟ درد دارد که آدم دست‌وپابسته بنشیند و تجاوز به مادرش را تماشا کند. دردش هم وقتی تلخ‌تر و جان‌سوزتر است که مشتی بی‌شرف جانی از قبل گفته‌ باشند داریم میایم به مادرت تجاوز کنیم و... سین تعجب می‌کند از کم نشدن حجم کارمان. اتفاقاً دارم چیزهای جدید یاد می‌گیرم. یکی دیگر می‌گوید کمی اقلام ضروری برای خانه بخر. دوست ندارم روایت قحطی و امام صادق را برایش بگویم. بله‌ای می‌پرانم. مقابل نانوایی غلغله است. پدرم جنگ‌دیده است و هر صبح دو‌سه ساعتی در صف نان می‌ایستد. در فروشگاه به تردید می‌افتم. مناظر کمبود و گرسنگی و جنگ و جدال بر سر لقمه‌ای نان مقابل چشمانم رژه می‌روند. چشمی در قفسه‌ها می‌چرخانم. همان چیزهایی را می‌خرم که مادر سپرده است: سیب‌زمینی، پیاز، رب و کمی قند. کمال همنشینی با دکتر خوب اثرش را گذاشته و دو سالی می‌شود که چای را خالی می‌خورم، بدون قند. این هم از باقیات صالحات دوست خوب.  روغن را مادرم نگفته است اما چون از طعم روغن جامد خوشش نمی‌آید روغن مایعی می‌خرم برایش. آخرش من می‌میرم بی‌آنکه زنی را ببینم که دل و جرئت داشته باشد. با قیافه‌ی آرایش‌نکرده‌اش، که از آرایش‌کرده‌اش زیباتر است، در تماس تصویری به شوخی حلالیت می‌طلبد. شمار اف‌سی‌وپنج‌هایی که ساقط کرده‌ایم از دستم دررفته است. صدایی در گوشم طنین‌انداز می‌شود که قدرت در صداقت است، در ایمان است، در توکل به خداست، در تدبیر است، در اتکا به ملت است، این واسه یه نفر قدرت میاره که وقتی میره با بیگانه مواجه میشه از موضع اقتدار حرف بزنه. شک ندارم که از یکی از غمگین‌ترین و خشمگین‌ترین آدم‌ها اوست؛ غمی از جنس غم پیغمبرانه‌ی نوح که در هوای صاف کشتی می‌ساخت و کافران مسخره‌اش می‌کردند، خشمی از جنس خشم بچه‌چوپانی که از دندان‌های تیز گرگ می‌گفت و ریش‌سفیدان به ریشش می‌خندیند. پشت‌بندش صداهای گوناگون: ترامپ تاجر است، سایه‌ی جنگ را از کشور دور کردیم، نه جنگ می‌کنیم نه مذاکره، عملیات وعده‌ی صادق سه را انجام بدهیم که اسرائیل دوباره حمله کند و مجبور شویم عملیات وعده‌ی صادق چهار را انجام دهیم؟ این آخری صدا ندارد، البته. پشت تلفن می‌گوید فلانی و بهمانی دارند طلاق می‌گیرند. کی ازدواج کرده‌اند؟ پنج آذر. همان روزی که به آرایشگاه رفتی و آرایشگر با نگاه‌هایی ناباور موهای نسبتاً بلندت را برید وریخت زمین. حالا موهایت آن‌قدری بلند شده که ببندی. عزم من برای بلند کردن موهایم از عزم برخی برای ساختن زندگی مشترک بیشتر است. این یکی هم حلالیت می‌طلبد اما بی‌شوخی، خیلی هم جدی. اگر هم کسی باید حلالیت بطلبد منم، نه تو، ای به فدای اشک و لبخند تو...

۳۰ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۵ ۱ نظر
آ و ب

246

اگر شیخ ابوسعید ابوالخیر در روزگار ما زندگی می‌کرد و می‌دید آدم‌ها دارند بی‌وقفه درباره‌ی همه‌ی چیزهایی که می‌دانند و نمی‌دانند نظر می‌دهند، حکم صادر می‌کنند، به همدیگر می‌پرند، کاه را کوه می‌نمایند، تجربه‌های شخصی خود را کلی قالب می‌کنند و این را هم بسیار بد و چند ساعت پس از پیشگویی‌های داهیانه‌ی سراسر نبوغ اما غلطشان به درفشانی ادامه می‌دهند، به سیم آخر می‌زد و روح سعید سکویی در او حلول می‌کرد: دو دقیقه خفه‌خون مرگ بگیرید، پدرسگا. اگر هم سال‌ها بعد این بی‌حوصلگی و بی‌اعصابی را به روی مبارکش می‌آوردند دست پیش را می‌گرفت که پس نیفتد: آن اوقات ایام قبضمان بود، اکنون در بسطیم و از آن مرحله گذشته. شاید هم چشمکی به دوربین می‌زد که دیدید چطور کیش‌وماتشان کردم و سنگ دشمنان این راه را به خودشان برگرداندم؟ پس بی‌زحمت هر کس همان جایی که هست بماند و قدم رنجه نکند و پیش نیاید تا شاید سکوت بیاموزد...

۲۶ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۵ ۱ نظر
آ و ب

245

تو را بهانه کنم؟ ترجیح می‌دهم من برای تو سپر باشم تا تو برای من...

۲۶ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۴ ۰ نظر
آ و ب

244

آگاهی‌مان پیش از وقوع حادثه‌ای اندوهمان را پس از وقوع حادثه کم نمی‌کند،این را هم از شوربختی‌های سرنوشت بشر بدان...

۲۳ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۲۶ ۰ نظر
آ و ب

243

زیر میز زدن که کاری ندارد، بیا، این میز، بزن زیرش. خیلی ادعا داری یک بار میز بساز...

۲۲ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

242

آمین آمین، پس از شما می‌پرسم مهاجمی که از ده فرصت طلایی یکی را گل می‌کند بهتر است یا آن‌که از موقعیتی مرده نهایت استفاده را می‌برد...

۲۱ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۰۵ ۰ نظر
آ و ب

241

می‌توان دلایل نظر و فکر و کاری را درک کرد بدون آنکه به فاکر و فاعل حق داد. من برخلاف بی‌عرضگی همیشگی‌ام، در این زمینه چندان بد نیستم. یعنی اگر فرضاً المپیکی برگزار شود و درک یکی از رقابت‌ها باشد طلا هم نیاورم به روی سکو می‌روم. امروز که دیدم خدازده‌ای در زیر عکسی از پای خانمی درفشانی کرده و برخی نوشته‌اند چگونه بگوییم فوت‌فتیش هستیم بی‌آنکه بگوییم، با خودم فکر کردم چرا؟ البته آن مفلوک مستقیم نگفته بود تا پا پای شما باشد من فوت‌فتیشم، سالاد کلماتی درست کرده بود و از ابژه و دال و مدلول و تفسیر و منظره هم دریغ نکرده بود و بی‌گمان طلای رقابت‌های سالاد کلمات آن المپیک کذایی را از همین حالا با خیال راحت می‌توانیم برای ایشان کنار بگذارم. هر قدر زور می‌زنم عاجزم از اینکه بفهمم چه فعل و انفعالی در مغز کسی رخ می‌دهد که واله و حیران پا می‌شود. چرا مثلاً دست نه؟ یا آدم چگونه پی می‌برد فوت‌فتیش است؟ با فوت‌فتیش شدن احساس آدم به دیگر اعضای بدن تغییر می‌کند؟ فوت‌فتیش‌ها فقط پاهای جنسیت مخالف خود را دوست دارند و یا برخی از آنان دوطرفه‌اند؟ سؤال سؤال می‌زاید. چرا من تاکنون آدمی را از نزدیک ندیده‌ام که فوت فتیش باشد تا به حرفش بگیرم و با قیافه‌‌ی هفت‌خطم بگویم خب می‌گفتی، از کجا شروع شد. آدم فوت‌فتیش برایم عین آدم اهل کهگلویه و بویراحمد است: هیچ‌یک را از نزدیک ندیده‌ام. همان‌طور که شنیده‌ام برخی آدم‌ها علاقه‌ی افراطی به پا دارند و با دیدن پاهای خوش‌تراش دین و دل را یک‌جا می‌بازند و از کرده‌ی خود خرسندند و خیس می‌شوند و چشمانشان کلاپیسه می‌شود و ابژه را از سوژه باز نمی‌شناسند، همان‌طور هم شنیده‌ام کهگلویه و بویراحمدی هم هست. شاید هم باید برای درک این آدم‌ها خودم نیز مدتی راهشان را در پیش بگیرم و در پاها دقیق شوم: این پا‌ها زیادی چاق‌اند و چشم‌آزار، آن یکی بیش از اندازه تیره، این‌ها سزاوار ستایش نیستند. حتماً در این جهان بزرگ جفتی پا پیدا می‌شود که عقل و هوشم را ببرد. آن وقت می‌توانم به جای شهوانی بودن لب‌ها و پستان‌ها و چشم‌ها از پاهایی بگویم که آفت عافیت‌سوزی‌اند و آتش به جان آدم می‌زنند و خانوم، دیشب در خیالم با پاهایتان تا رویا، تا رهایی، تا تجرد رفتم یا بانو، از پی پاهای شما تا قبر که سهل است، تا آن سویش، تا جهنم هم می‌آیم. خودتان می‌توانید حدس بزنید که آن وقت به جای بازی با لبات/ بهتر از چایی با نبات چه بگویید...

۲۰ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر
آ و ب

240

چه آسان است یوسف را ندیدن و بر سالم بودن دست خود نازیدن...

۱۸ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

239

بر بلندای کدامین طا ایستاده‌ای ای خرمردرند، طای غلط یا خطا، که چنین آشکارا می‌بینی سرانجام را...

۱۷ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر
آ و ب