حتی رغبت نمی‌کنم ریشم را بزنم. هر کاری برای هر کسی معنای خاصی دارد. نهایتاً سر دو هفته باید ریشم را بزنم، مگر این‌که وضعیتی غیرعادی باشد. جانم، چه گفتید، آقا؟ وطن مثل مادر است؟ درد دارد که آدم دست‌وپابسته بنشیند و تجاوز به مادرش را تماشا کند. دردش هم وقتی تلخ‌تر و جان‌سوزتر است که مشتی بی‌شرف جانی از قبل گفته‌ باشند داریم میایم به مادرت تجاوز کنیم و... سین تعجب می‌کند از کم نشدن حجم کارمان. اتفاقاً دارم چیزهای جدید یاد می‌گیرم. یکی دیگر می‌گوید کمی اقلام ضروری برای خانه بخر. دوست ندارم روایت قحطی و امام صادق را برایش بگویم. بله‌ای می‌پرانم. مقابل نانوایی غلغله است. پدرم جنگ‌دیده است و هر صبح دو‌سه ساعتی در صف نان می‌ایستد. در فروشگاه به تردید می‌افتم. مناظر کمبود و گرسنگی و جنگ و جدال بر سر لقمه‌ای نان مقابل چشمانم رژه می‌روند. چشمی در قفسه‌ها می‌چرخانم. همان چیزهایی را می‌خرم که مادر سپرده است: سیب‌زمینی، پیاز، رب و کمی قند. کمال همنشینی با دکتر خوب اثرش را گذاشته و دو سالی می‌شود که چای را خالی می‌خورم، بدون قند. این هم از باقیات صالحات دوست خوب.  روغن را مادرم نگفته است اما چون از طعم روغن جامد خوشش نمی‌آید روغن مایعی می‌خرم برایش. آخرش من می‌میرم بی‌آنکه زنی را ببینم که دل و جرئت داشته باشد. با قیافه‌ی آرایش‌نکرده‌اش، که از آرایش‌کرده‌اش زیباتر است، در تماس تصویری به شوخی حلالیت می‌طلبد. شمار اف‌سی‌وپنج‌هایی که ساقط کرده‌ایم از دستم دررفته است. صدایی در گوشم طنین‌انداز می‌شود که قدرت در صداقت است، در ایمان است، در توکل به خداست، در تدبیر است، در اتکا به ملت است، این واسه یه نفر قدرت میاره که وقتی میره با بیگانه مواجه میشه از موضع اقتدار حرف بزنه. شک ندارم که از یکی از غمگین‌ترین و خشمگین‌ترین آدم‌ها اوست؛ غمی از جنس غم پیغمبرانه‌ی نوح که در هوای صاف کشتی می‌ساخت و کافران مسخره‌اش می‌کردند، خشمی از جنس خشم بچه‌چوپانی که از دندان‌های تیز گرگ می‌گفت و ریش‌سفیدان به ریشش می‌خندیند. پشت‌بندش صداهای گوناگون: ترامپ تاجر است، سایه‌ی جنگ را از کشور دور کردیم، نه جنگ می‌کنیم نه مذاکره، عملیات وعده‌ی صادق سه را انجام بدهیم که اسرائیل دوباره حمله کند و مجبور شویم عملیات وعده‌ی صادق چهار را انجام دهیم؟ این آخری صدا ندارد، البته. پشت تلفن می‌گوید فلانی و بهمانی دارند طلاق می‌گیرند. کی ازدواج کرده‌اند؟ پنج آذر. همان روزی که به آرایشگاه رفتی و آرایشگر با نگاه‌هایی ناباور موهای نسبتاً بلندت را برید وریخت زمین. حالا موهایت آن‌قدری بلند شده که ببندی. عزم من برای بلند کردن موهایم از عزم برخی برای ساختن زندگی مشترک بیشتر است. این یکی هم حلالیت می‌طلبد اما بی‌شوخی، خیلی هم جدی. اگر هم کسی باید حلالیت بطلبد منم، نه تو، ای به فدای اشک و لبخند تو...