از لبخندت جوانی میبارد و از نگاهت پیری؛ حال آنکه در میانهای، در همان سنوسالی که جوانی را با نگاهی غمبار بدرقه میکنند و پا در جنگلی میگذارند که روشن است تا تاریک و درختانش آشنایند تا غریبه. دیگر تو را نخواهم دید.
از لبخندت جوانی میبارد و از نگاهت پیری؛ حال آنکه در میانهای، در همان سنوسالی که جوانی را با نگاهی غمبار بدرقه میکنند و پا در جنگلی میگذارند که روشن است تا تاریک و درختانش آشنایند تا غریبه. دیگر تو را نخواهم دید.
او دارد مسیر طولانی تجلیل تا تحلیل را میپیماید، پنس و چاقو را برمیدارد، به جان موجودی میافتد که تا چندی پیش مقدس میدانست و اکنون مقابل خود گسترده، آماده برای تشریح، میدرد، میشکافد، حالش به هم میخورد، بالا میآورد، دوباره، آن زیر، این گوشه، همین را میستوده؟ همین مخلوقی را که هیچ نیست جز مشتی گوشت و پوست که عریانیاش چشم را میخلد و دل را میآزارد؟ از نفس میافتد. او میماند با نعشی که روزگاری بهترین ستایشهایش را نثار آن میکرده...
«عین درختا هر سال دور خودت یه حلقه ایجاد میکنی و ازم دورتر میشی، میترسم یهو چشم باز کنم و ببینم دور شدهای، خیلی دور»...
به پیغامها و پسغامها و تماسهایم جواب نمیدهد. اگر فاصلهی سیصد کیلومتری در میانمان نبود، میگفتم میترسد قرار دعوا بگذارم و درسته قورتش بدهم. آنقدر هم ریشوپشم دارد که هر که از دور ببیند فکر میکند کوه تستسترونی چیزیست برای خودش. نمیدانم کفارهی کدامین گناهم را دارم میدهم که باید با مشتی مردنمای زنصفت سروکله بزنم. واقعاً همانطور که گفتهاند مردونگی به ریشه نه ریشه...
هنوز نفهمیدهای که من در این آبها دوام نمیآورم؟ تو اما هلم میدهی به اعماق آبهای شور پر از هیولایان ناشناس. تن کمرمقم را میکشم از امروز به فردا. توقع ندارم پری دریایی مقابلم سبز شود، به صدف و مروارید هم قانعم اما جز استخوانهای پوسیده و کشتیهای بهگلنشسته چیزی عایدم نمیشود. دلگیرم میکند زنجیری که به پایم بستهای، وزنهای که مرا در قعر نگه میدارد و از آفتاب محروم. اوایل به امواج دل بسته بودم، حالا میدانم که این امواج نمیتوانند مرا به ساحل برسانند. مینشینم و به ماهیان غبطه میخورم...
دارم بیخود و بیجهت در نمایشگاه کتاب میگردم. از این دستهبندی به آن یکی و از فلان ناشر به بهمان. یک بار هم نام خودم را جستجو کردم تا نفس امارهام نیز از من راضی باشد. اینجا هم نوشتم که راضیتر بشود. دوسه کتابی را که میخواهم پیدا نمیکنم و از این بابت خدا را شکر میکنم. کتابی را که قبلاً خواندهام و به دردناکیاش یقین دارم به لیست خرید اضافه میکنم. سختگیری و سختپسندیام در همین حوالی است: بازخوانی کتابها، بازبینی فیلمها، به آدمها که خیلی وقت است سرایت کرده. با همین چند کتاب ادامه میدهم، با همین چند فیلم، با همین چند آدم. با اساتید دانشگاه رابطهی خوبی ندارم اما ناگهان نون با تن و شکم گندهاش به یادم میافتد. همانطور که حدس میزدم، هنوز تحصیلات عالیهاش را در آکسفورد تمام نکرده. بعد از وارد کردن اطلاعتش بن نمیدهد. میپرسم مطمئنی شماره دانشجوییت اینه؟ مطمئن است، خیلی. سرفه میکند. کمی تغییر. تغییر بیشتر. میگویم از دست تو تپلی، شماره دانشجوییت هم حفظ نیستی؟ هم دلم نمیآید بعد از این لطفش بگویم از دهه هشتادیها جز این انتظار نمیره و هم متولدان دهههای دیگر چندان آش دهنسوزی نیستند. پارسال لابد سهچهار برابر امسال کتاب خریده بودهام که یکیش تذکرهالاولیا بوده. حالا که ناخواسته و الابختکی نام عطار آمد وسط، مایلم بگویم که همیشه ناامیدم کرده: هم این کتابش و هم منطقالطیرش. در اولی که یک مشت مجنون نه کار دارند و نه زندگی و اصلاً معلوم نیست از کجا میآورند و میخورند (خیلی وقتها که ذاتا چیزی نمیخورند) و دست به کارهایی میزنند که هر کس ذرهای عقل داشته باشد از آنها دوری میگزیند و عین عابربانک هر وقت بخواهی جملات قصار تحویل میدهند و تازه تابعان آن کرامتدیدگان که این روزها در تولدها تکبیر میشوند و در خوابها پرچم را از هر کس بخواهند به هر کس بخواهند میسپارند، در روز به پوستین خلق میافتند و آدم خیلی خوب میفهمد که هم آنها چقدر واقعی بودهاند و هم اینان چقدر در ادعایشان صادق. دومی هم که سیروسلوکی عرفانی با چاشنی همان اصطلاحات بغرنج و شاهدبازی. آدم این آخری را واقعاً انتظار ندارد. همین انتظار کار را خراب میکند و آدم را ناامید. اگر منتظری ناامید خواهی شد، انگار بر سردر دنیا این را نوشتهاند آقای عطار...
مؤمن به راه رفتن و گم شدن و اشتباه کردن و تاوان دادن و درس آموختن و تجربه اندوختن، که خامان رهنرفته نارسیده و ناکام میمانند و پختگان نه پریشان و نه پشیمانند...
این روزها خنده وصلهی ناجوریست بر صورتش. نوعی دهنکجی به تمام بدبیاریها. انگار میگوید این تازه روزهای بدم است، تا روزهای خوبم چه باشد...
آدم این همه راه میرود و همچنان همان جاییست که بوده، بامزه نیست، کلمنتاین؟ ولی دیگه اون آدم نیست. اینش که اصلاً بامزه نیست...