بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۳۶ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

215

به نام نخل و زایمان و تمنا، آمین...

۲۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

214

از اهالی امروز بود و در همین حوالی می‌زیست. در این جهان بود اما از این جهان چندان باخبر نه. دهانی در آبشخور شهوت داشت و دلی در گرو پاکی. با خودش کشتی می‌گرفت و متأسفانه، معمولاً شکست می‌خورد. روزی رو کرد به من و گفت: می‌دانی شباهت نفرت و اعتیاد در چیست؟ صادقانه به نادانی‌ام اعتراف کردم. گفت در دیرپایی و سخت‌جانی. جوری دوام می‌آورند که خشکت می‌زند. منتظر کوچک‌ترین بهانه‌اند تا دوباره بر سرت هوار شوند و در اختیارت گیرند و وادارندت به کارهایی که دوست نداری. اسیر قفسی بود که خود خواسته و ساخته بود، بی‌آنکه درک روشنی از ابعاد آن داشته باشد. از اهالی امروز است و در میان ما زندگی می‌کند. دلسوزی یعنی تحقیر...

۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر
آ و ب

213

مشتی در تاریکی...

۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

212

دنیا رنگ خود را به ما می‌زند و ما رنگ خود را به دنیا؛ که از این چرخه گریزی نیست، که این چرخه را پایانی نیست...

۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

211

من صخره‌ای هستم که روانشناسان در مقابلش خرد می‌شوند تنها از دهان دیوانه‌ای درمی‌آید که از درمان دیوانگی‌اش کاملاً ناامید شده و آن را همچون موهبتی که او را از دیگران و معمولی‌ها و بی‌رویاها متمایز می‌کند و در جایگاه برتری می‌نشاند، پذیرفته است... 

۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

210

نیمکتی رنگ‌ورورفته، درختان، رودخانه، همین‌ها هم کافی‌ست که در روزی گرم سگ‌لرز بزنم، با گذر زمان و پوست‌کلفتی جمله بسازم، به یاد شکوه قسمت کردن غم‌ها بیفتم، خودم را تسلیم وسوسه کنم و به میان آغوش آشنا بیندازم، آغوش ترک‌ترک، آغوش خیس، آغوش روان...

۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر
آ و ب

209

قدم باد بهار

۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر
آ و ب

208

سین طوری می‌گوید چه لاغر شده‌ای و بعد اضافه می‌کند نه، کلاً سایزت کوچک‌تر شده که هر کس نداند می‌پندارد دارد درباره‌ی چیز دیگری حرف می‌زند. رازش را هم می‌پرسد که تلاش می‌کنم با خنده و تمسخر سر و تهش را هم بیاورم: آه دوست سالیان دور، این بار برای شانه‌های نحیف من زیادی سنگین است، جسمم را آب می‌کند و روحم را خواب. زیادی که اصرار می‌کند جدی می‌شوم که بازتابی‌ست از روح کوچک و نازک و تنک این روزهایم. شلوارهایم اعلام استقلال کرده‌اند و مدام از آن‌ها اصرار که ما خود را پایین بکشیم و از دستان من اصرار که بمانید همانجا که هستید. بعد هم سوالی می‌کند که درجوابش درنگ نمی‌کنم: به کسل‌کنندگی من از صفر تا صد چند میدی؟ سی‌وپنج تا چهل. سکوت. سکوت. سکوت. فکر نمی‌کردم این‌قد زیاد باشه. دنبال چیزهایی نباش که اگه بدونی ناراحت میشی. نه آخه، بقیه معمولاً کم‌تر میگن. از همه می‌پرسی؟ تا بیست می‌گفتی چیزی نبود. پس می‌خواستی چیزی رو بشنوی که خودت می‌خوای. نمی‌دونم، مهم نیست. این هم از نشانه‌های پسران بالای سی ساله که سوالی بکنند و خود را به جواب بی‌اعتنا نشان دهند؟ آره، یکیش هم اینه که نه براشون نه است. همین خوبه، آدم تا داغه نمی‌خواد قبول کنه نه نه است، هی میفته به تفسیر و تبیین که لابد نمی‌خواد سبک باشه یا توجه میخواد، اون داغی که میگذره چشم وا میکنه و میبینه چه زوری میزده تا چیزی رو که نیست هست جلوه بده، هست ببینه. میخوای بری برو، معلومه باز حوصله‌ت رو سر برده‌ام. به خانه که رسیدم رفتم روی ترازو: بقالی سر کوچه کیشمیش داره/ شیشصدوشصت‌وشیش سه تا شیش داره...

۱۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
آ و ب

207

تنم لگدمال اسبان افسارگسیخته‌ای که از خیال‌هایم بیرون می‌تازند...

۱۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۴ ۱ نظر
آ و ب

206

درختی که در مقابل طوفان‌های سخت بسیاری پابرجا مانده، گاهی چشم به راه نسیمی می‌ماند که بیفتد و بشکند؛ حتی خوشحال از این‌‌که نسیم این افتادن را به نام خود خواهد زد...

۱۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۳۷ ۰ نظر
آ و ب