از اهالی امروز بود و در همین حوالی میزیست. در این جهان بود اما از این جهان چندان باخبر نه. دهانی در آبشخور شهوت داشت و دلی در گرو پاکی. با خودش کشتی میگرفت و متأسفانه، معمولاً شکست میخورد. روزی رو کرد به من و گفت: میدانی شباهت نفرت و اعتیاد در چیست؟ صادقانه به نادانیام اعتراف کردم. گفت در دیرپایی و سختجانی. جوری دوام میآورند که خشکت میزند. منتظر کوچکترین بهانهاند تا دوباره بر سرت هوار شوند و در اختیارت گیرند و وادارندت به کارهایی که دوست نداری. اسیر قفسی بود که خود خواسته و ساخته بود، بیآنکه درک روشنی از ابعاد آن داشته باشد. از اهالی امروز است و در میان ما زندگی میکند. دلسوزی یعنی تحقیر...