بیخبری از ریشهها یعنی شگفتی از میوهها...
از پوست پرتقال تا پیراهن، از بالش تا فنجان... بهتر است آدم جای برخی از کلمات را خالی بگذارد، کاملیا، بیگمان آدم نباید همه چیز را به زبان بیاورد...
شربت تلخ شکیبایی را چشیدن، طعم محبت را چشاندن، به بهانههای کوچک چنگ زدن برای خنداندن، بر چشمان مهآلود ستایشها باراندن، در دریای دودلی غوطه خوردن، از سرما سگلرز زدن، به کبودی ناخنها خیره شدن، به فریادهای فروخورده گوش سپردن، عطر نهفته در جملات را حریصانه نوشیدن، بر سرمای دلچسب دراز کشیدن، دست در آغوش خویش کردن، یک دل سیر آسودن، شربت شیرین شکیبایی را چشیدن...
وه که کارهای تو چه مهیب است، هر گاه که بخواهی باد بینیازیات را میوزانی و باران اندوهان میبارانی، پناه بر تو از تو، که هم غریبی و هم قریب...
داشتم خودم را میدیدم که در شب تاریک به تکهبرف یخزده نگاه میکند، نزدیک میشود، آن را برمیدارد، در دست میفشارد، سه اسم را پشت سر هم هجا میکند، دوست ندارد به این احتمال فکر کند اما تحریک میچربد، در سرش جرقه میزند که وجه مشترک هر سه اسم روشنایی است، دستش را به پیشانی میبرد که شاید کسی وقتی نفرینم کرده که «بگذار روشنا بجوید و نیابد» یا بتر از آن «بگذار روشنا را لمس کند و گم کند». از این خود خرافاتی که مثل حروفیان به معنای اسامی پیله میکند و میخواهد چیزی از آنها بیرون بکشد، بدم میآید، از اینجور چنگ زدن به هر چه که به دستش میرسد. مثل کسانی که غفلت از دلیل چیزی سوقشان میدهد که جادوجنبل از دهانشان نیفتد. به یک خواب بد میماند...
«اون روزا تو به بردن خشک و خالی رضایت نمیدادی. طرفت رو زجرکش میکردی، امونش نمیدادی، یک لحظه هم اون گارد کوفتیت رو پایین نمیآوردی. اما حالا به اینجور چیزا فکرم نمیکنی. شاید حتی از یاد خودتم رفته باشه ولی من حافظهی توام.»...
امیدوارم نگهبانان و دربانان جهنم نیز عین همین مالکان اینجا باشند. یک روز میخواهی نام و نشانی وبلاگ را تغییر بدهی، میبینی ماهها گذشته و آب از آب تکان نخورده. یک بار وسط یکی از آن شبهجنونکهای شبانهات میخواهی تمام اینجا را از بیخ و بن حذف کنی که یکهو میبینی آن یکی که ماهها در وضعیت حذف بوده، مثل بیماری که به کما رفته باشد و هوش از سرش پریده و تمام درکش از زمان به هم ریخته، با رنگ قرمز نوشته که این وبلاگ در ساعت فلان روز بهمان حذف خواهد شد و باران باریده و برف نشسته و این وبلاگ هنوز سر جایش است و مشغول دهنکجی، به تمامی حذف شده است و از بین رفته؛ همین که این حذف ناگهانی را میبینی آرام بغضت را قورت میدهی و به نابلد بودن فناوری و نافنی بودن خودت لعنت میفرستی که چرا نمیتوانی نسخهی پشتیبانی از اینجا داشته باشی و حذف را یکیدو ساعت مانده به اجرا الغا میکنی و وعدهی صادقت ناصادق میشود. اکنون هم سهچهار روزیست که باز معلوم نیست کدام شیر حلال نخوردهای چه شکری خورده که آمار بازدیدکنندگان صفر است و نیمهی لجوجم مدرسوار وارد عمل میشود و روی نشانی وبلاگ در قسمت چپ، بالای صفحهی مدیریت کلیک میکند و وارد وبلاگ میشود و پس از رفرش صفحهی مدیریت و دیدن آن صفرهای دستهدسته با خودت میگویی لااقل من خودم که الان اونجام. شما مرا نمیبینی؟ بعد هم آن نیمهی منصف درمیآید که «بابا خره، باز اینجا خوبه که اینجور امکانات داره و اجازه میده مفت و مجانی بیای تووش و کلمات دلخواه و جملات قصار و ترواشات ناپاک ذهنت رو بریزی. واسه آدمای ناشکری مثل تو همون بلاگفا خوبه با اون صفحهی مدیریت و امکاناتی که لابد یه بیست سالی میشود که دستنخورده است و با اون شیرازی نچسب که دربارهی ریز و درشت کرهی زمین و حتی فراتر و فروتر از کرهی زمین نظر میده و پین توییترش هم یه عکس از کرهی زمینه که جهان قبل و بعد اظهار نظر شما هیچ تغییری نکرده. واقعاً که...
همه هم که میخواهید بشوید سوئیس و بزنید توو کار شکلات و ساعت و بانک. از اسکی که برگشتید بروید کنار لمان بنشینید و خاویار بلمبانید و لیکور و شامپیاین سر بکشید. خوش و خرم، فارغ و آسوده، بیدرد و بیخبر از خون و کشتوکشتار و رنج، چشمدوخته به دست یک مشت نجس و رذل که مبادا گند و کثافتکاریهایشان را در جای دیگری کنند و سر شما بیکلاه بماند. دقیقاً مثل یکی از همان گاو و گوسفندهایی که در دامنههای آلپ میچرد و حتی از بابت حیوانیت خویش ناخرسند نیست...
از رحم مادر با من زاده است و با من به زیر خاک خواهد رفت. چنان که پیش از این کردهام پنهانش خواهم کرد، کسی خبردار نخواهد شد، حتی شده که خودم هم نادیدهاش گرفته و وانمود کردهام که نیست، که سرانجام روزی خسته میشود، از نفس میافتد، تب و تابش را از دست میدهد، اما پس از هر شکست با دندانهایی تیزتر و چشمانی مصممتر دین خود را میطلبد، آه ای میل مهیب، حیوان درندهی زباننفهم، با من زادهای اما یقین داری که با من نیز به زیر خاک خواهی رفت؟ شاید که گور تو من باشم، باید که تو در من بمیری...