بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

203

واضح است که با بیشتر آدم‌ها فقط می‌توانی عرق سگی بخوری و سیاه‌مست کنی و بزنی و بکوبی و برقصی و آهنگ‌های مهوع سر بدهی و مسخره‌بازی دربیاوری و داد و هوار راه بیندازی و مقداری کارهای مادون حیوانی دیگر انجام دهی، خلاصه الاغ‌تر از الاغیت عادی‌ات شوی. اما امروز عصر که زیر آفتاب دراز کشیده و به رخوت بهاری تن داده بودم، با خودم فکر می‌کردم که یکی دو نفر هستند که خیلی مشتاقم در کنارشان شراب بخورم و با هم بر لب هشیاری و مستی قدم بزنیم و گاه این سو بلغزیم و گاه آن سو و چشم در چشم خمار هم بدوزیم و با تحسر و تبسم از فرصت‌های از دست رفته بگوییم و لیوان‌ها را به یاد آن روزها و شب‌ها به هم بکوبیم و رد سالیان را با هم پی بگیریم و رازهای نهان به هم بگوییم و تازه پس از آن همه سال از علت و حکمت برخی امور سر در بیاوریم و از بازیچه‌ی تقدیر بودن تعجب کنیم و توأمان نهایت لذت را ببریم و به وقت خداحافظی چنان کنیم که امروز، اینجا، ما دو نفر هیچ چیز به هم نگفته‌ایم، با این‌که همه چیز را گفته‌ایم، و تنها نشسته‌ایم و شراب خورده‌ایم و بعداً هم اگر یکدیگر را ببینیم چشم می‌پوشیم و به روی هم نمی‌آوریم، یعنی همان آدم‌تر از آدمیت پیش‌پاافتاده‌ات بشوی...

۱۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر
آ و ب

202

هنوز آن قدر خرفت نشده که اشعار خود را لابه‌لای اشعار دیگران نمونه‌ی عالی شعر جا بزند...

۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۰۴ ۰ نظر
آ و ب

201

سپس صدای تماس مستقیم انگشتان دست با شاسی‌های سفید و سیاه: خالی از کارهای قهرمانانه و بدون جملات قصار اما ممتد و یکنواخت و آرام، و ناگهان سکوتی که اغلب فراموش می‌کنم فرارسیدنش قطعی‌ست...

۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر
آ و ب

200

ابری، بارانی، آفتابی. بهار مثل آدمی‌ست که هیچ نمی‌داند چه می‌خواهد و چه نمی‌خواهد و اطرافیانش را عذاب می‌دهد و سردرگم و گیج می‌کند و با وقاحت مدعی هم می‌شود که به از من نخواهید یافت و نتوانید یافت...

۱۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر
آ و ب

199

با دیدن پسر زیبا مست می‌شوید؟ پس مستی‌تان مدام، مادام...

۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۳۴ ۳ نظر
آ و ب

198

آقا، ما گفتیم بعد مدت‌ها اول صبحی دوش بگیریم و شاد و شنگول بریم سر کار آزمایشی‌مون بلکه فرجی بشه. همین که پامون به اداره‌ی شهره‌ به پاکدستی و رزق و روزی حلال رسید برق قدرت اول منطقه بل تمام تاریخ از ازل تا ابد رفت. دوستمون گفت بی‌خیال، بریم چایی بخوریم. هوا آفتابی، آسمان صاف، سرسبزی چشم‌نواز، همه چیز بهاری، از آدم‌ها تا دل‌ها. زیر سایه‌ی درختی نشسته بودیم و دوستمون داشت با گرو گذاشتن کارت ملی‌ام چنان شوخی‌های خنکی می‌کرد که گوشت به تنم نمی‌ماند که چشمتون روز بد نبینه، یه گنجیشک اومد رید درست وسط کله‌ی ما. نه صدایی و نه چیز دیگری جز احساس خفیفی همچون کشیدن پر به دست. به دوستم گفت شرمنده، یه نگاه بکن ببین این گنجیشک رید کله‌ی ما؟ اونم نگاه کرد و گفت نه. ما هم خیالمون راحت شد که به خیر گذشت، قبلاً در کشف و شهود به جاهایی رسیده بودیم و حالا خل هم شده‌ایم که ناگهان انگشتم رو بردم سمت سرم و دیدم بله، ریده، خوبم ریده. دوستم گفت بد به دلت راه نده، نشونه‌ی بخت و اقباله. ما هم افتادیم به به‌به و چه‌چه که بله، خود پیداست از غلظت و دقت نشانه‌گیری، ظاهراً بخت و اقبال خیلی گنده‌ای هم هست. ما که خیلی دلمون می‌خواد شاد و شنگول و سر حال و بگوبخند و بهاری باشیم اما چه کنیم که لا تبدیلا لخلق ا... که ابر و باد و مه و فلک و خورشید در کارند که نگذارند. خلاصه یه گنجیشک چیه؟ یه گنجیشک رید به خوش‌خیالی ما تا همچنان به همان دوش‌های شبانه و خستگی و بی‌رمقی و خزانی و اون‌گشادی‌مان بچسبیم که روز اول خوش‌خیالی‌مان گنجیشک رید کله‌مان، اگر خیلی ادامه بدهیم فردا پس‌فردا فیلی خرسی ببری می‌ریند در جای دیگرمان و کارفرمای محترم هم می‌گوید آقای بازرگانی، مجموعه‌ی ما برای شکوفایی استعدادهای فردی مثل شما بسیار کوچک است، لطفاً از فردا تشریف نیاورید... 

۰۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۳۶ ۲ نظر
آ و ب

197

تو را در سلامی می‌جویم که بوی لطف بی‌دریغ و محبت بی‌چشمداشت بدهد، همان سلامی که تنها فقط تو می‌توانی به من بدهی، سلامی از جنس جادوی اردیبهشت: مرا به نامی بخوان که خود برگزیده‌ای، که بازوی تو گهواره‌ای کودکی‌ام، که بازوی من گهواره‌ی کودکت...

۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۳ ۱ نظر
آ و ب

196

که همه قلب دارند و اندکی دل...

۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر
آ و ب

195

حالا درست است که من حالم از شما به هم می‌خورد و شنیدن گندکاری‌هایتان موجب شد که بالا بیاورم و دستتان برایم رو شد اما این‌ها که دلیل نمی‌شود با شما قلیان نکشم و عشق و حال نکنم و گل نگویم و گل نشنوم. اصلاً وقتی صلح است میان کفر و اسلام و گرگ و بره چنان کنار هم خفته که انگار مادر و فرزند، من چرا با شما هنوز در نبرد باشم؟ 

۰۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر
آ و ب

194

عکس را باز می‌کنی و پیشنهاد شغلی را می‌بینی که پر بدک نیست، در زمینه‌ی رشته‌ای که چهار سالت را گرفته است، آن هم در دوردورها، بهانه‌ای برای سر باز کردن همان وسوسه‌ی قدیمی: رفتن و دور شدن و پشت سر گذاشتن و از نو ساختن و آزمون زمین‌ها و زمینه‌های تازه، اما به خودت می‌آیی و نهیب می‌زنی که هشت سال برای فراموش کردن خیلی چیزها کافی‌ست، آسمان همه جا یک رنگ است و آدم‌ها همان و بیزاری‌ات از آن‌ها همان و از همه مهم‌تر (بدتر؟) تو همان تو دلایلت برای خودت و برای من نیست و آدم مسلطی می‌طلبد برای پیشنهادکننده و هر دو سرپوشی بر این که تو می‌خواهی در اینجا بپوسی و زه بزنی و از تب‌وتاب بیفتی و مطابق میل خودت زندگی کنی و پای مکافاتت بایستی. ابلهی، خیلی...

۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۰۶ ۱ نظر
آ و ب