این روزها خنده وصلهی ناجوریست بر صورتش. نوعی دهنکجی به تمام بدبیاریها. انگار میگوید این تازه روزهای بدم است، تا روزهای خوبم چه باشد...
این روزها خنده وصلهی ناجوریست بر صورتش. نوعی دهنکجی به تمام بدبیاریها. انگار میگوید این تازه روزهای بدم است، تا روزهای خوبم چه باشد...
آدم این همه راه میرود و همچنان همان جاییست که بوده، بامزه نیست، کلمنتاین؟ ولی دیگه اون آدم نیست. اینش که اصلاً بامزه نیست...
از اهالی امروز بود و در همین حوالی میزیست. در این جهان بود اما از این جهان چندان باخبر نه. دهانی در آبشخور شهوت داشت و دلی در گرو پاکی. با خودش کشتی میگرفت و متأسفانه، معمولاً شکست میخورد. روزی رو کرد به من و گفت: میدانی شباهت نفرت و اعتیاد در چیست؟ صادقانه به نادانیام اعتراف کردم. گفت در دیرپایی و سختجانی. جوری دوام میآورند که خشکت میزند. منتظر کوچکترین بهانهاند تا دوباره بر سرت هوار شوند و در اختیارت گیرند و وادارندت به کارهایی که دوست نداری. اسیر قفسی بود که خود خواسته و ساخته بود، بیآنکه درک روشنی از ابعاد آن داشته باشد. از اهالی امروز است و در میان ما زندگی میکند. دلسوزی یعنی تحقیر...
دنیا رنگ خود را به ما میزند و ما رنگ خود را به دنیا؛ که از این چرخه گریزی نیست، که این چرخه را پایانی نیست...
من صخرهای هستم که روانشناسان در مقابلش خرد میشوند تنها از دهان دیوانهای درمیآید که از درمان دیوانگیاش کاملاً ناامید شده و آن را همچون موهبتی که او را از دیگران و معمولیها و بیرویاها متمایز میکند و در جایگاه برتری مینشاند، پذیرفته است...
نیمکتی رنگورورفته، درختان، رودخانه، همینها هم کافیست که در روزی گرم سگلرز بزنم، با گذر زمان و پوستکلفتی جمله بسازم، به یاد شکوه قسمت کردن غمها بیفتم، خودم را تسلیم وسوسه کنم و به میان آغوش آشنا بیندازم، آغوش ترکترک، آغوش خیس، آغوش روان...