شما هم در حد خود آیتی هستید از مسخ آدمی که چه عرض کنم، ماه شب چهارده به خوک. البته که ایمان میآورم کاملیا، البته که...
شما هم در حد خود آیتی هستید از مسخ آدمی که چه عرض کنم، ماه شب چهارده به خوک. البته که ایمان میآورم کاملیا، البته که...
روی جایجای دستانش داغهای خودزنی سالهای جوانی خودنمایی میکند؛ لابد انگ روزهای پرشروشور سرکشی که پاکشدنی نیستند اما حالا نه جوان است و نه سرکش. همینطور که دارد از گاوی میگوید که پدرش در بچگی آورده بسته وسط خانه، میپرد به خاطرات تختخوابیاش. برای من که بیش از حد زننده و آوانگارد و اگزجره است. خداحافظی نکرده که دور میشوم و باران جوری خیسم میکند که انگار عدوات شخصی با من دارد، دارم به این فکر میکنم که این روزها سر تا پا اشتباهم: آدمهای اشتباهی، کارهای اشتباهی، حدسهای اشتباهی. انگار مهرهی مارم را از دست دادهام، خواجه...
و خدا روز هفتم عادت را در ضمایرشان جای داد تا نه به اندک شادی مغرور شوند و نه به اندک اندوهی مغبون...
پاییز را دوست دارد چون میتواند اندوه خود را بیندازد به گردن روزهای کوتاهش و بارانهای طولانیاش. جمعه اگر باشد یک نخ سیگار میخواهد. کفاف ندهد اگر، دست میکشد به شیشه و بر بخارش مینویسد: اندوه خویشتن را من صیقل دادهام...
یکی از ویژگیهای اینجا که بسیار دوست میدارم، بیدروپیکر بودنش است. به روان پاک خودم درود میفرستم که از همان اصول و خطوط مضحک برای خودم تعیین تکردم و حالا خیلی راحت میتوانم اینجا بنویسم که این بابصیرتانی که میگویند «من این روزها میفهمم که جهان چگونه در برابر نازیها سکوت کرده بود» یا «غزه و سکوت غرب در مقابل جنایتهایی که در آنجا رخ میدهد، حال عریان تمدن غرب را نشان میدهد» حتی در این روزهای پر از گرفتوگیر و دلهره و هراس، مرا از خنده رودهبر میکنند. صبح بخیر عزیزان، بیناییتان مبارک. نفس کدام عیسیدم به شما خورده که شفا یافتهاید و بینا شدهاید؟ آن همه کشتوکشتار و خون و خونریزی و سکوت و کمک و مالهکشی و الخ را ندیدید و حالا به خودتان آمدهآید؟ حالا چه عجلهای بود، کسکشها؟ پس از کنگو و هند و ویتنام و هیروشیما و درسدن و امریکای لاتین و عراق و افغانستان و لیبی همچنان شما فکر میکردید غرب یعنی رنسانس و نقاشی و معماری و سمفونی و رمان و فلسفه و چه و چه؟ دستان بریدهشده را ندیدید یا سیاهان محروم از بدویترین حقوق را؟ خایهمالی کلهزردهای چشمآبی را برای مشتی نمکبهحرام ندیدید یا کودتای همانها را برای بالا کشیدن اموال ملل؟ در همین حیصوبیص تکرار کردن همان گزارهی خاکخورده را هم فراموش نکنید: در شرق اسلام هست اما مسلمان نیست، و در غرب مسلمان نیست اما اسلام هست. شما که علامهی دهرید و ذوالفنون زمان، تاکنون یک بار هم که شده باشد از خودتان نپرسیدهاید که این چگونه اسلامیست که در آن حقوق بشر یعنی فقط حقوق یهودی و مسیحی؟ شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله با آثار نیچه شب را سحر میکنید و کیرکگارد و هایدگر و هگل نخوانده صبحتان شب نمیشود، چرا دل به کسانی میبندید که در کولههایشان هرچه هم داشته باشند، نه دموکراسی دارند و نه انصاف؟ البته افراد مبتلا به جنون این گروهک هم به آدمهایی رای میدهند و اعتماد میکنند که تولهسگهایشان شیفتهی لندن و واشنگتن و تورنتواند و در ظاهر به پنجشش زبان مسلط اما دریغ از دو دقیقه حرف زدن یا نوشتن دو خط بیغلط به فارسی پارک. التماس تفکر هموطن، به یزدان که گر ما خرد داشتیم. آریایی نیستی اگر این را به ده نفر احمقتر از خودت نفرستی. کاش ذرهای عقل را هم چاشنی این همه علمتان میکردید لات کوچههای خلوت و چریکهای پلاستیکی...
که از دور زهره میبری و از نزدیک دل، تار میتنی اما خودت گیر میافتی، تیشه که میزنی به ریشهی خودت میخورد. این غفلت تا کی؟ این ظلم به خود تا کی؟ ببین، این تیشه است، باید قبل از برداشتن و زدن دقت کنی که به دیگران بزنی، آدم یا تار نمیتند یا اگر هم میتند برای نگهداشت خود از دیگران است، اما تو در کار خراب کردن خودی، آن هم وقتی که آدم عاقل در پی آباد شدن و کردن است، افتادن در باتلاق که عیبی ندارد، حتی آنجا ماندن، اما دستوپا که میتوانی بزنی، تقلا که میتوانی بکنی. اما تو در چه کاری؟ ستودن باتلاقت که وه چه باتلاق زیبایی. آدم واقعاً دلش میخواهد دیگر با تو حرف نزند، نقطه بگذارد و خلاص...
مدام لیوانها که خالیتر میشدند، لبانت جلوه میگرفتند به خندیدن و چشمانت میآغازیدند به آبگینه شدن، مستیام شدیدتر میشد، هشیاریام نیز هم...
برمیگشتی و به پشت سر مینگریستی اما نمینگریستی؛ در مقابل آن خطرها که به جان خریده بودی، تبدیل شدن به ستون نمک عددی نبود، به شمار نمیآمد حتی...
اگر اطرافیانتان از رفتارهایتان خسته و زله شدهاند و احساس میکنید از سر ناچاری تحملتان میکنند و وقتی مناسبتشان با شما تمام شود یا صبرشان لبریز شود، لگدی به ماتحتتان خواهند زد، میتوانید یک لیوان آب خنک بخورید و با نگاهی عاقل اندر سفیه به ایشان بگویید که این من من واقعی نیست، من واقعی در راه است، روزی میآید، بیعیب و نقص، عاری از خلقوخوی بد، خود را آماده کنید برای آن روز، برای آن من واقعی. مگر شما چه کم دارید از آن چپها و راستها و مسلمانها و کافرها که قرنهاست با همین حربه مخالفان خود را نقرهداغ میکنند و دربارهی آنان مو را از ماست بیرون میکشند و به خود و هواداران خود که میرسند کوه و دریا را هم انکار میکنند؟ قدمی برای اصلاح اخلاق گند خودتان و کم کردن بیشعوریتان برندارید. چرا به خودتان زحمت میدهید؟ این خود که خود واقعی شما نیست. خود واقعی شما والاتر از این حرفهاست، فراتر از این نجاستی که هستید...
خوب میشد اگر آدمی در پایان روز مکافات همان روز را میدید. خوب و بد، خیر و شر، ثواب و عقاب. البته شاید خوب میشد اگر من؛ چون تا جایی که یادم میآید هیچ احدالناسی به من وکالت نداده است تا برایش خوب و بد یا چیز دیگری تعیین و تعریف کنم. بله، خوب میشد اگر من در پایان روز مکافات همان روز را میدیدم. اینگونه شاید وقتی بعد از مدتی مدید به آن دوران دلخواه سین بازمیگشتم، خاطرهی آن شادیهای مشئوم شیطانی از گوشهی ذهنم نمیگذشت و نمیخواستم چشم ببندم تا فراموششان کنم و این بار با چشمان بسته شدیدتر خود را بر من تحمیل نمیکردند. من هم که همیشه ضعیف و بیاراده، سست و واداده. خام میشوم و گول میخورم. فرقی هم ندارد وسوسهی شیطان باشد یا بقال سر کوچهیمان که از بخت بد من دوسه جعبه میوه هم گذاشته مقابل دکانش. امروز با همان چربزبانی همیشگیاش که کم از زبانبازی شیطان ندارد، میگفت که این انار هم لایق دهان همایونیست. من هم باز گولش را خوردم و خریدم. البته برای نارنگی چیزی نگفت و خریدنش ابتکار خودم بود. آمدم که انار را به همان صورت که از طریق رسانههای آزاد و آموزنده و مفید یاد گرفته بودم قاچ بزنم و بخورم که دیدم ای بخشکی شانس، ای لعنت بر هر چه انار و اناربن خاورمیانهی نفرینشده. سفید، آن هم دستهدسته. من هم کم نیاوردم و به تبعیت از استاد اعظم خلق، چشمانم را بستم و دانههای سفید را قورت دادم و اصلاً به روی مبارکم نیاوردم که اینها تگرگاند تا انار. اما این یکی دیگر مثل این نبود. چشمبسته یا چشمباز یاد گناهانی که در شکم مادرم هم مرتکب شده بودم، میگزیدند و در تنم فرو میرفتند و میآزردند. این هم مصیبت من است لابد. یا شاید هم سهم من. نمیدانم. میخواهم برای خودم کمی انحصار ایجاد کنم تا کمی از عصبانیت و کثافت روحی و جسمیام کم شود. ناگهان دیدم که نمیدانم، نمیتوانم بدانم که چه چیزی در انتظارم است. در پی لطافت به راه میافتم و کثافت مییابم، میخواهم پالوده شوم اما آلوده شوم، احساس میکنم دارم به کفر نزدیک میشوم اما سر از ایمان درمیآورم. پاککن هم که ندارم. همهاش خطخطی، کج و مج، تیره و تار، تاریک. من هم که مؤمن به خط و خطا، اشتباه و گناه، ثواب و عقاب، شکستن و چسبناندن، رفتن و بازگشتن، گشودن و بستن. تا آن لحظه که دستانم را تا صورتم بالا میآورم که: هیچ چیز تلختر از این نیست که به وقت عبادت، گناهانت را به یاد بیاری. اگر گذرم به جهنم بیفتد، این را به آن دانتهی ناملعون هم میگویم...