بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

71

هرگاه که از یاد بردی یاد وقت‌نشناس‌ترین است و نسناس‌ترین، آن ناگهان‎‌ها، آن‌ ناگهانی‌ترین‌ها را به یاد آر که به آنی تمام تقلاها را به آنی دود می‌کنند و به هوا می‌فرستند و بر باد می‌دهند -از باد تا یاد یک نقطه است یا از یاد تا باد، یاد مباد، ها؟ که تلاش برای به یاد آوردن تلاش برای فراموش کردن است یا تلاش برای فراموش کردن تلاش برای به یاد آوردن؟... 

۰۶ مهر ۰۳ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

70

ذکر سه‌شنبه: رفتن همه چیز است و مقصد هیچ چیز (صد مرتبه)...

۰۳ مهر ۰۳ ، ۲۲:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

69

نمی‌دانم چرا و از کی تا حالا این‌قدر پررو و وقیح و طماع شده‌‌‍اید. انتظار دارید که حقوق پایه کم کم سیصد‌چهارصد دلاری باشد، کارفرمیان زحمت‌کش و دلسوز تمام شرایط ایمنی را رعایت کنند، برایتان بیمه رد کنند، حقوقتان را به وقتش بپردازند. چرا این‌قدر حریص و بی‌مرام‌ومعرفت تشریف دارید؟ بر سر فرهنگ کهن این مملکت چه آمده؟ مگر آن بندگان خدا زن و بچه و نشانده و یک دو جین نانخور ندارند؟ شما اصلاً راضی می‌شوید که تخم و ترکه‌ی اینان در زعفرانیه و استانبول و دبی و لندن و تورنتو عیاشی نکنند؟ آن‌ها آدم نیستند؟ دل ندارند؟ همه‌اش من و من. کمی هم ما برادر. شما می‌خواهید بازرگانان کهن و ریشه‌دار این سرزمین در برابر شیوخ نفتی عرب و گردن‌کلفت‌های چشم‌بادامی و جهود و کافر کم بیاورند؟ از شرم سرخ شوند؟ حالا درست است که خداوند عقل درست و حسابی به شما نداده و از فکر کردن محرومید، اما تاکنون شده که فکر کنید چرا نام ایرانی در میان ده تن از ثروتمندترین آدم‌های روی کره‌ی زمین نیست؟ تقصیر کیست؟ آن‌ها یا شما؟ نه دیگر، خداوکیلی راستش را بگویید، شده؟ با این حساب لابد فردا پس‌فردا هم می‌خواهید شلاق بردارید و بر گرده‌ی نحیف این عزیزان بکوبید و از کله‌ی سحر تا بوق سگ به بیگاری بکشیدشان؟ بابا ای والله، واقعاً که سروته‌تان همین پخی‌ست که می‌بینیم: مشتی وحشی و خونخوار و پررو و جانی و رذل و هار...

۰۲ مهر ۰۳ ، ۲۲:۵۲ ۱ نظر
آ و ب

68

سرانجام پاییزجان هم فرارسید. جا داشت که چند نفر از سینه‌چاکان تابستان را دراز کنیم و... به هر حال، عاشقان عکاسی و طبیعت و برگ‌های زردنارنجی می‌توانند کم‌کم شال و کلاه کنند و دوربین‌ها و دوستانشان را بردارند و به نزدیک‌ترین مرتع یا فضای سبز در زیستگاه خود بروند و عکس‌های رنگی‌منگی از خود بگیرند. رمان‌خوانان هم می‌توانند رمان‌های قطور کلفت حجیمشان را که اگر بر سر کسی بزنی کن فیکون می‌شود، بخرند یا اگر مثل من با نگاهی به قیمت این کتاب‌ها نازنینی عزیز اما نه این‌قدر می‌گویند و روی ضربدر کلیک می‌کنند، به همان قبلی‌ها بازگردند و همراه شخصیت‌های داستان‌ها به جنگ آسیاب‌های بادی بروند (البته اگر بتوانند پیدا کنند) یا سر از مهمانی‌های لوس و خنک و یخ فرانسوی و روسی دربیاورند یا شاهد احتضاری پدری سختگیر باشند، روند انقلاب‌هایی را به تماشا بنشینند که با هواداری از کارگران می‌آغازند و تمام می‌شوند و در ادامه به همان کارگرها می‌گویند راه گولاگ از این طرف است، یا به دخمه‌های قدیمی بروند و پوست بیندازند و به سودای دختری جوان‌تر زن چندین ساله‌شان را قال بگذارند. من خودم هم تا همین چند وقت پیش جزء همین دسته‌ی آخر بودم اما مشکلی که این روزها دارم این است که این روزها بورژوایی کتاب می‌خوانم. (اگر یک ماه پیش کسی می‌گفت چند روز بعد خواهی نوشت بورژوایی کتاب می‌خوانم، دستی به نوازش بر سرش می‌کشیدم که برو عموجون، خواب دیدی خیر باشه.) اما واقعاً اولین و آخرین تماسم با جهان پرجاذبه‌ی بورژواها همین بوده: روزی سی‌چهل صفحه، جرعه‌جرعه. این‌گونه اگر لذتی هم باشد، در روزهای زیادی پخش و منتشر می‌شود. بامزه‌ است ولی کدوم کله‌خری می‌تواند این‌گونه از آن رمان‌های قطور کلفت حجیم مردافکن بخواند؟ هزار (تازه با نهایت خوشبینی) تقسیم بر سی می‌شود سی‌وسه‌‌ممیزسه‌وسه‌وسه‌وسه... واقعاً اگر خواب دیده‌اید خیر باشد. حالا غیر از این دو دسته که در ادایی بودن با هم رقابت تنگانگی دارند، دسته‌ی سومی نیز هست: هواداران سریال ترکی. آن‌ها هم می‌توانند با آغاز سریال‌های فاخر ترکی، چای و تخمه آماده کنند و لم بدهند و بکوشند ماجرا و روابط حقیقتاً پیچیده‌ی این سریال‌ها را تجزیه‌تحلیل و هضم کنند. حالا تا می‌گویی سریال ترکی، یکی صدایش را بلند می‌کند که آقا اینجا خانواده نشسته، آن دیگری داد می‌زند که روابط چندضلعی و فلان و بهمان. از این افراد بامزه‌تر هم آن‌هایی‌اند که این سریال‌ها را دلیل وضع اخلاقی جامعه می‌دانند. رفته‌رفته این مسئله دارد می‌شود قضیه‌ی مرغ و تخم‌مرغ. هنوز کسی نمی‌داند که آیا سازندگان این سریال‌ها با الهام از روابط جاری در جامعه این‌ها را می‌نویسند و می‌سازند یا مردم با الگوگیری از این سریال‌ها می‌کوشند هر نر و ماده‌ای را... این چیزها که مهم نیست، خواجه؟ هست؟ بردار نامه‌های آن کوتوله‌ی عینکی سبیل‌مسواکی را بخوان. چه فرقی کرده‌اند مگر؟ همان نیست؟ آیا برو کلیات عبید زاکانی را ورق بزن. مخصوصاً هم قرص‌اند و کوچک. راحت می‌توان قورتشان داد. زبان فارسی هم که انگار از هفت‌هشت‌قرن پیش تا حالا اکسیر یکسانی و یکنواختی را یافته و نمی‌خواهد فاشش کند. اصلاً از کجا به اینجا رسیدم؟ داشتم از روابط چندضلعی و این‌ها می‌گفتم. این که مهم نیست. مهم کشدار بودن و شدن مضحک این سریال‌هاست. انگار خسته و کوفته پیتزا سفارش داده‌ای و آشپزباشی پیتزایت را که می‌رود، هی تکه‌ای از آن را برمی‌دارد و با لبخندی کریه می‌کشد و می‌فرماید: ملاحظه بفرمایید. خب، ملاحظه فرمودم مردک، که چه؟ این‌ها هم همین‌جوری‌ست. آن‌قدر می‌کشند و کش می‌دهند که صد رحمت به همان پیتزا و همان آدمک. اگر بروی به این پان‌مان‌ها این چیزها را بگویی، پس از آنکه خشتکت را سرت کشیدند و شیرفهم شدی که کجا باید دهانت را باز کنی و کجا ببندی، می‌گویند خب نبین. عین آدم‌هایی که تا می‌گویی فلانی زشت است، می‌گویند اگر به تو دادند تو... از تمام این نق‌ها که بگذرم، از زبانشان نمی‌توانم بگذرم. واقعاً آدم تا کمکی غور می‌کند (آخیییییش! بالاخره از این عبارت هم استفاده کردم، دست راستش روی سترون و کلاپیسه و تحسر) به آن بنده خدا حق می‌دهد که سالیان سال در سرزمینشان زیست اما اشعارش را به فارسی نوشت و از ترکی به «هی کیمسن» در آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن و امثال این خنک‌بازی‌ها اکتفا کرد. دارم پرت و پلا می‌گویم؟ شما جزء هیچ‌کدام از این سه دسته نیستید؟ کار و زندگی دارید؟ من مسئول دسته‌بندی شما هستم؟ بروم پنجره را ببندم و بخاری را که از روی چای بلند می‌شود تماشا کنم و یادم نرود که وقت خواب لحاف را رویم بکشم و بگردم دو‌سه‌تا سینه‌چاک تابستان پیدا کنم تا بلکه... 

۰۲ مهر ۰۳ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

67

تو بندر بودی مرا، لنگر می‌انداختم و پهلوی تو آرام می‌گرفتم، خیال دوردست را می‌کشتی در من. اکنون اما متروک و ناآرام، سایه‌ی روان، سرگردان مدام، بادبان گسسته، عرشه سوخته، دکل شکسته، بی‌لنگر، بی‌بندر...

۰۱ مهر ۰۳ ، ۱۸:۱۱ ۰ نظر
آ و ب

66

خیلی جالب است که تا تقی به توقی می‌خورد، پرچم سفید بلند می‌کنید و سرود «به فکر نجات من نباش» می‌خوانید. من ساده‌دل ساده‌لوح بیچاره‌ی بی‌خبر از همه جا هم فکر می‌کنم که لابد زنش رفته با اکسش خوابیده یا می‌خواهد با نکستش بخوابد، یا دخترش هرجایی شده و تنش را دفتر نقاشی کرده و در بینی و ناف و سوراخ‌سمبه‌های دیگرش حلقه گذاشته، یا چه می‌دانم، پیجری بیسیمی چیزی در دست شریک تجاری‌تان ترکیده و او آش و لاش شده و شما هم از نعمت واردات و بخوربخور و اسکناس‌های سبز فریبنده محروم شده‌اید. آدم است دیگر. تا شما ناله می‌کنید و می‌گویید نه، دیگه این زندگی برا من زندگی نمیشه، فکرم به هزارویک جا می‌رود و بعد هم جدال مذبوحانه‌ای در درونم آغاز می‌شود که سفره‌ی دلم را پیشش باز کنم تا بداند یا نکنم، اما همین که هق‌هق را کنار می‌گذارید و یواش‌یواش مقر می‌آیید، با خودم می‌گویم همان بهتر که شرتتان را پرچم کنید و شرتان را کم و دنبال سنگی ریگی می‌گردم تا به طرفتان بیندازم بلکه هر چه زودتر به خودتان بیایید و کم شروور بگویید و قدر داشته‌هایتان را بدانید و سپاس‌گزار باشید...

۰۱ مهر ۰۳ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
آ و ب

65

برنده‌ها را که همه دوست دارند. تاکنون چه کسی از برنده‌ها بدش آمده؟ اما بازنده‌ای هم هست که تماشاگران به افتخارش کلاه از سر برمی‌دارند، می‌ایستند و تشویقش می‌کنند. همین است که دلم را در قبال او نرم می‌کند. باخته؟ به جهنم. گور بابای برنده‌ها، قهرمان‌ها، اول‌ها. همین که هر چه از دستش برمی‌آمده، دریغ نداشته خودش خیلی‌ست. برنده‌ها خودکار قهرمان‌اند. این قاعده است. اما بازنده‌ی قهرمان استثناست؛ من هم که با قاعده میانه‌ی خوبی ندارم...

۳۱ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

64

بوسه‌های وسوسه‌‌انگیز تبخال‌های دردناکی در پی دارند و خواب‌های شیرین، بیدارهای تلخی...

۳۱ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

63

فرج هم هیچ فرقی با ژن و اثر انگشت ندارد؛ منحصر به فرد است: خاصه و یگانه. برای عموم، چنان‌که در زبان‌زد نیز آمده: از این ستون به آن ستون فرج است اما برای برخی از این انتخابات به آن انتخابات، برای بعضی از این وعده به آن وعده، برای مشتی از این دروغ به آن دروغ؛ هستند اما کسانی هم که فرج برایشان واقعاً فرج است: همان‌ها که برایشان از این فرج به آن فرج فرج است...

۲۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

62

هنوز برای این چیزها نامی پیدا نشده است. برای آن لحظه‌ای که پرهیب‌ها، یادها، احتمال‌ها، اماها، اگرها، کاش‌ها آدم را در چنگ خود می‌گیرند و می‌فشارند. نه، هنوز برای لحظه‌ی که آدم با شنیدن نامی به چندین سال گذشته پرتاب می‌شود، نامی پیدا نشده است. حسن خوشبخت را یادت می‌آید؟ همان پیرمرد نازنینی که بقالی کوچکی داشت و چون بچه‌ای نداشت به «خوشبخت» ملقب شده بود؟ این فکر بکر اولین بار از خاطر که گذشته بود؟ شاید بتواند برای این لحظه‌ها هم نامی پیدا کند. چند سال پیش مرد. زنش ماند: تک و تنها، بی‌بچه. بقالی بسته شد. خانه‌ و دکان را فروخت و آپارتمان خرید. هر جا که مرا می‌دید، می‌بوسید. به‌رغم پیری چه خوش‌سیما بود. و چه خوش‌نام: باغداگل. چه کسی چنین نام دل‌انگیزی برای پیدا کرده یا ساخته بود؟ حقا که گلی در باغ. می‌گویند این روزها آلزایمر دارد، می‌گویند این پرستار هم دوام نیاورده و گذاشته رفته، می‌گویند برادرش آورده‌ خانه‌ی خودش، می‌گویند در حیاط که قدم می‌زند و درخت‌های گیلاس و آلو را می‌شناسد، آرام می‌شود. اما تا در خانه پا می‌گذارد بنا می‌کند به خواهش و گله که محض رضای خدا ببرید خانه‌ی خودم. حسن واقعاً خوشبخت بود؟ باغداگل واقعاً باغداگل بود؟ هنوز برای این چیزها نامی پیدا نشده؟ آیا آلزایمر مجال می‌دهد که شوهرش، آن مرد خوشبخت را که همه به حالش رشک می‌بردند، به یاد آرد؟ هنوز برای چیزهای نامی پیدا نشده است...

۲۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۱۶ ۰ نظر
آ و ب