همان‌طور که ایستاده بودیم به چشم‌چرانی پراند که حیف شدیم، همه‌مون. چیزی نگفتم حتی ابرویی بالا نینداختم اما انگار پنداشت که جدی نگرفته‌امش. ادامه داد که به خدا، به جان تو، ما همه حیف شدیم. چیزی نگفتم. انگار که اگر هم می‌خواستم می‌توانم چه بگویم؟ که زندگی‌ست، زیر و رو دارد، بالا پایین دارد؟ که بی‌رحم است، حیف و میف حالی‌اش نمی‌شود؟ که تمام این مثلاً مصیبت‌ها و فلاکت‌ها همان چیزی‌ست که بهش می‌گوییم زندگی؟ که تمام آدمی‌زادگان با دردهای کوچک‌تر و بزرگ‌تر از این‌ها هم سر کرده‌اند و آخ هم نگفته‌اند و اگر هم گفته‌اند همان وسط‌مسط‌ها گم‌وگور شده؟ خودش هم می‌دانست که نه وقتش هست و نه جایش. به سفیدی‌ پایی چشم دوخت که پروپیمان بودنش آدم را می‌ترساند، گره کراواتش را شل کرد، نگاهش تأیید می‌طلبید، که بگویم بله حیف شدیم، توقع بی‌جایی بود، باید خودش را ملامت می‌کرد، که آن هم دل و جرئت می‌خواهد، بدون خداحافظی رفت...