به تباهی عمرت در گوشه ی می خانه ها قسم...
گونه هایش برزخ است. آدمی می ماند بین جهنم چشمان و بهشت لبانش...
لازم به گفتن نیست که حیرت و بهت آدمی از بعضی سوال ها نه به خاطر نداستن جواب که به خاطر دانستن جواب است...
نزدیک تر از تحیر و دورتر از سکون و مبهم تر از یک راز برایم دست تکان می دادی...
خاطره ایستاده بود تن در تن اردیبهشت. با تو و سیگار و لبخند...