نیستی و در تاریکی اتاق، صدای فندک جای خالی صدایت را پر می کند...
نیستی و در تاریکی اتاق، صدای فندک جای خالی صدایت را پر می کند...
دستانم را گرفت و مرا به سرزمین سبز ابدیت برد. سرزمینی که در آن نه آیینه ای زنگار می بست و نه آهی به اشکی ختم می شد. لاله هایش سرخ و شقایق هایش بی زخم و مجنون هایش عاقل و لیلاهایش دل رحم و عشق هایش باوفا بودند. تمام پنجره هایش رو به ایوانی از رنگین کمان باز می شدند و او هر لحظه سبدی تازه از گل های رنگارنگ لبخندش را هدیه می داد. عاشقان دخیل به تاک می بستند و نگاهش پ از غوغای خوش رهایی بود. و من در همان جا، در مقابل همان پروانه ی خیس، کنار آن آهوی سرمه از خون پلنگ به چشم کشیده قسم خوردم که دوستش خواهم داشت...
بهشت من تویی هر چند بارها طعم آتشت را هم چشیده ام...
در صفحه دوم کتاب نوشته بود: هدیه ای به جز عزیزترین کتاب کتابخانه ام برای تقدیم به تو پیدا نکردم...
باید هرچه زودتر دو لیوان خون جگر بریزی. یکی اش را برای خودت و آن یکی را هم برای خدا. سیگاری هم برایش روشن کنی. بهش بگی بخور و پک بزن. تو هم خسته شده ای. تو هم کم آورده ای دیگر. تو از همه بیش تر رنج کشیده و چشیده ای. خدا زخمی ترین است...
او هیچ وقت مرا نیازرد. تنها شبی، با لبان سرخش به گونه های خشکیده ام حیات بخشید...
در آتشکده یِ اشکِ عاشقان هزار ساله ات تو را می پرستم...
ذاتا بر روی طناب باریکی حرکت می کردم. ذاتا خیلی بلند بود... مرا تو هل ندادی...
زندگی قمار بود و منی که از قمار سر در نمی آورم، آدم داو گذاشتن...
تو نفرت انگیزانه زیبا بودی و همین برای دوست داشتنت کافی بود...