Bir gun soyler bize nedenini tanri...
دوست داشتنت در من ریشه می دواند. بیش تر از دیروز و کم تر از فردا...
در سرمه چشمانش تهجی عشق، در سرخی لبانش تجلای جاودانگی...
تمام لیلاها با سربندی از گل به استقبالت خواهند آمد. کودکان حیرتت بیدار خواهند شد و تو به ملکوت عظیم ابدیت راه خواهی یافت...
انگار از درون یه گردباد مهیب اومدم بیرون. یا شهری که سم اسبان و شمشیر جنگجویان هیچی ازش نذاشتن بمونه. . یا گل سرخی که تگرگ ها پرپرش کردن. پر از درد. پر از خون. پر از آه. پر از اشک. پر از زخم...
چه چیزی غم انگیزتر از تماشای گذشته در عکس هاست؟ عمری که دیگر نیست. خاطراتی که دیگر نیستند. انسان هایی که دیگر نیستند. برای سال ها قرار گرفتن در یک قاب با انسان هایی که شاید دیگر هرگز نتوانی آن ها را ببینی. کاش هیچ گذشته ای نداشتیم. کاش هیچ خاطره ای نبود. کاش می شد تمام عکس ها را سوزاند...
معنای کلمات رو خوب میدانم. دوست داشتم که سه هزار و پانصد سال منتظرت باشم. بعد از آن همه انتظار بیایی. بعد از آمدنت مرا ببوسی. بعد از بوسیدنت در دستانت جان بدهم...
در یک دست سیگار و در دست دیگر چای. و شب را سراسر سیاهی در بر می گیرد....