بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

228

دنیا نشانی خانه‌ی تو نیست که مثل کف دستم بشناسمش...

۰۴ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

227

ببین موی سفیدم رو، سرت رو بذار روی سینه‌ام تا ضربان قلبم را بشنوی، من دیگه افتاده‌ام توی سرازیری، طاقت این همه بدوبدو رو ندارم، چرا با زبون خوش نمیای پیشم؟ چرا این‌قدر من رو از پی خودت می‌دوونی؟ آخرش یه روز که افتاده‌ام دنبالت می‌افتم روی زمین و تو می‌مونی حسرت یک خواب آرام‌ها، نکن، این‌قدر بدقلقی و کج‌خلقی نکن، این همه هیجان واسه قلب من زیادی است، جوجه...

۰۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

226

دو برجستگی را که یکی از دیگری بلندتر است در کنار هم فرض کنید. نبود تقارن از زیبایی‌شان نمی‌کاهد، نوعی تناسب طبیعی به آن‌ها می‌دهد. برجستگی کوتاه‌تر از دور به آبی می‌زند و بلندتر سفید است، همیشه سفید، چه تابستان و چه زمستان، در صاف‌ترین هوا هم ابرهایی قله‌اش را احاطه کرده‌اند. آبهزاد یک بار می‌گفت وقتی تو شیرخواره بودی من ازش بالا رفته‌ام، سخت بود، تعادل آدم را به هم می‌زند، طبیعی هم است، آن همه بالاتر از زمین خون جور دیگری به گردش درمی‌آید. امروز مثل آدمی بودم که اولین بار مه یا دریا یا باران یا هر پدیده‌ی طبیعی دیگری را کشف می‌کند (می‌توانید نویسنده و شاعر محبوبتان را به جایش بگذارید). از یاد برده بودم که همیشه آنجاست، سر جایش، به ما می‌نگرد حتی در روزهایی که ما به آن نیم‌نگاهی نمی‌کنیم. آرارات، جودی (کشتی مرحوم نوح؟)، آغری‌ داغی، خاصه این آخری، کوه درد، قله‌ی رنج. چه ادایی شده‌ای آقای آ و ب، لابد بعدش هم می‌خواهی اضافه کنی عظیم بودی، همچون آغری داغی عظیم بودی...

۰۱ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر
آ و ب

225

از لبخندت جوانی می‌بارد و از نگاهت پیری؛ حال آنکه در میانه‌ای، در همان سن‌وسالی که جوانی را با نگاهی غمبار بدرقه می‌کنند و پا در جنگلی می‌گذارند که روشن است تا تاریک و درختانش آشنایند تا غریبه. دیگر تو را نخواهم دید.

۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

224

او دارد مسیر طولانی تجلیل تا تحلیل را می‌پیماید، پنس و چاقو را برمی‌دارد، به جان موجودی می‌افتد که تا چندی پیش مقدس می‌دانست و اکنون مقابل خود گسترده، آماده برای تشریح، می‌درد، می‌شکافد، حالش به هم می‌خورد، بالا می‌آورد، دوباره، آن زیر، این گوشه، همین را می‌ستوده؟ همین مخلوقی را که هیچ نیست جز مشتی گوشت و پوست که عریانی‌اش چشم را می‌خلد و دل را می‌آزارد؟ از نفس می‌افتد. او می‌ماند با نعشی که روزگاری بهترین ستایش‌هایش را نثار آن می‌کرده... 

۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

223

«عین درختا هر سال دور خودت یه حلقه‌‌ ایجاد می‌کنی و ازم دورتر می‌شی، می‌ترسم یهو چشم باز کنم و ببینم دور شده‌ای، خیلی دور»...

۳۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

222

به پیغام‌ها و پسغام‌ها و تماس‌هایم جواب نمی‌دهد. اگر فاصله‌ی سیصد کیلومتری در میانمان نبود، می‌گفتم می‌ترسد قرار دعوا بگذارم و درسته قورتش بدهم. آن‌قدر هم ریش‌وپشم دارد که هر که از دور ببیند فکر می‌کند کوه تستسترونی چیزی‌ست برای خودش. نمی‌دانم کفاره‌ی کدامین گناهم را دارم می‌دهم که باید با مشتی مردنمای زن‌صفت سروکله بزنم. واقعاً همان‌طور که گفته‌اند مردونگی به ریشه نه ریشه...

۲۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۴ ۱ نظر
آ و ب

221

هنوز نفهمیده‌ای که من در این آب‌ها دوام نمی‌آورم؟ تو اما هلم می‌دهی به اعماق آب‌های شور پر از هیولایان ناشناس. تن کم‌رمقم را می‌کشم از امروز به فردا. توقع ندارم پری دریایی مقابلم سبز شود، به صدف و مروارید هم قانعم اما جز استخوان‌های پوسیده و کشتی‌های به‌گل‌نشسته چیزی عایدم نمی‌شود. دلگیرم می‌کند زنجیری که به پایم بسته‌ای، وزنه‌ای که مرا در قعر نگه می‌دارد و از آفتاب محروم. اوایل به امواج دل بسته بودم، حالا می‌دانم که این امواج نمی‌توانند مرا به ساحل برسانند. می‌نشینم و به ماهیان غبطه می‌خورم...

۲۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۱۹ ۱ نظر
آ و ب

220

دارم بی‌خود و بی‌جهت در نمایشگاه کتاب می‌گردم. از این دسته‌بندی به آن یکی و از فلان ناشر به بهمان. یک بار هم نام خودم را جستجو کردم تا نفس اماره‌ام نیز از من راضی باشد. اینجا هم نوشتم که راضی‌تر بشود. دو‌سه کتابی را که می‌خواهم پیدا نمی‌کنم و از این بابت خدا را شکر می‌کنم. کتابی را که قبلاً خوانده‌ام و به دردناکی‌اش یقین دارم به لیست خرید اضافه می‌کنم. سخت‌گیری و سخت‌پسندی‌ام در همین حوالی است: بازخوانی کتاب‌ها، بازبینی فیلم‌ها، به آدم‌ها که خیلی وقت است سرایت کرده. با همین چند کتاب ادامه می‌دهم، با همین چند فیلم، با همین چند آدم. با اساتید دانشگاه رابطه‌ی خوبی ندارم اما ناگهان نون با تن و شکم گنده‌اش به یادم می‌افتد. همان‌طور که حدس می‌زدم، هنوز تحصیلات عالیه‌اش را در آکسفورد تمام نکرده. بعد از وارد کردن اطلاعتش بن نمی‌دهد. می‌پرسم مطمئنی شماره دانشجوییت اینه؟ مطمئن است، خیلی. سرفه می‌کند. کمی تغییر. تغییر بیشتر. می‌گویم از دست تو تپلی، شماره دانشجوییت هم حفظ نیستی؟ هم دلم نمی‌آید بعد از این لطفش بگویم از دهه هشتادی‌ها جز این انتظار نمیره و هم متولدان دهه‌های دیگر چندان آش دهن‌سوزی نیستند. پارسال لابد سه‌چهار برابر امسال کتاب خریده بوده‌ام که یکیش تذکره‌الاولیا بوده. حالا که ناخواسته و الابختکی نام عطار آمد وسط، مایلم بگویم که همیشه ناامیدم کرده: هم این کتابش و هم منطق‌الطیرش. در اولی که یک مشت مجنون نه کار دارند و نه زندگی و اصلاً معلوم نیست از کجا می‌آورند و می‌خورند (خیلی‌ وقت‌ها که ذاتا چیزی نمی‌خورند) و دست به کارهایی می‌زنند که هر کس ذره‌ای عقل داشته باشد از آن‌ها دوری می‌گزیند و عین عابربانک هر وقت بخواهی جملات قصار تحویل می‌دهند و تازه تابعان آن کرامت‌دیدگان که این روزها در تولدها تکبیر می‌شوند و در خواب‌ها پرچم را از هر کس بخواهند به هر کس بخواهند می‌سپارند، در روز به پوستین خلق می‌افتند و آدم خیلی خوب می‌فهمد که هم آن‌ها چقدر واقعی بوده‌اند و هم اینان چقدر در ادعایشان صادق. دومی هم که سیروسلوکی عرفانی با چاشنی همان اصطلاحات بغرنج و شاهدبازی. آدم این آخری را واقعاً انتظار ندارد. همین انتظار کار را خراب می‌کند و آدم را ناامید. اگر منتظری ناامید خواهی شد، انگار بر سردر دنیا این را نوشته‌اند آقای عطار...

۲۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

219

مؤمن به راه رفتن و گم شدن و اشتباه کردن و تاوان دادن و درس آموختن و تجربه اندوختن، که خامان ره‌نرفته نارسیده و ناکام می‌مانند و پختگان نه پریشان و نه پشیمانند...

۲۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۵۱ ۱ نظر
آ و ب