بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

110

مدام از آن‌ها می‌پرسم داروهایتان کم نشده، تمام نشده و آن‌‌ها هم هر بار دعای خیر در حقم می‌کنند و من دست از پا درازتر آرام می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم و منتظر می‌مانم تا ببینم کی خواهند گفت داروی سفید یا زردشان کم شده تا زود شال و کلاه کنم و بدوم بروم به آن داروخانه‌ی دورتر که آن دختر کار می‌کند. چه می‌گویند به این؟ انگیزه؟ شوق؟ بله، به هر حال، هر چه. اگر راستگویی بیاید و بگوید سر کوچه خرمن‌خرمن طلا ریخته و برو مشتی هم تو بردار انگشتم را هم تکان نمی‌دهم اما باز هم برای دیدن این دختره سر از پا نمی‌شناسم. از این دخترهای تپل‌مپل گوگولی‌مگولی گوشت‌داری‌ست که آدم در زمستان می‌تواند به جای لحاف روی خود بکشد و در تابستان مثل تشک رویش بخوابد. امروز هم که اولین برف سال باریده بود و هوا جان می‌داد برای قدم روی برف آبکی و شنیدن خش‌خش خفیف و تماشای شاخه‌های برف‌بار، رفتم و دیدم یکی دو نفر مقابل پیشخوان ایستاده‌اند و پیرزنی دارد پشت گوشی رمز کارت را می‌پرسد. فکر می‌کنم حافظه‌ی پیرزنه از جنس حافظه‌ی‌ ماهیانی بود که کلاً دو‌سه ثانیه بیشتر عمر ندارد چون طرف رمز را می‌گفت و باز پیرزن اشتباه می‌کرد و این یکی کارت را درمی‌آورد و روز از نو، روزی از نو. من که ککم هم نمی‌گزید اشتباه کند، این یکی کارت را بدهد، کارتش بسوزد، دواچی بیچاره از فرط عصبانیت به رنگ لبو دربیاید. همین‌جوری ایستاده بودم و داشتم به آن دختره نگاه می‌کردم و در دلم به حال و روز و زندگی خودم می‌خندیدم. مرض این روزهایم هم این است: گاه و بی‌گاه، به‌جا و بی‌جا می‌خندم. شاید هم از عوارض این سن و سال باشد که دیگر ابر تیره‌ی بدبینی کنار می‌رود و خورشید خوشبینی رو می‌کند و طبعاً خنده می‌شود نمک زندگی. در همین حال که آن پیرزنه به شکر خدا سرانجام پس از بارها اشتباه و خطا موفق شد رمز درست را با کارت درست تطبیق بدهد و کنار برود و نفر پیش از من جای او را بگیرد، داشتم به این فکر می‌کردم که من برای این دختره چه هستم جز یک مشتری مثل همه، که گاه متفورمین می‌خواهد و گاه رزوواستاتین. سلام خسته نباشید، بفرمایید، سیتاگلیپیتن، ورق با بسته؟ بسته، دستتون درد نکنه، رمز؟ شصت‌وسه بار در شب دیجور آن بر و روی سفیدتر از برف تو را...

۰۷ آذر ۰۳ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

109

حتی مه نیستم که همه را بپوشانم و هیچ نخواهم...

۰۶ آذر ۰۳ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

108

در جهان کمتر چیزی پیدا می‌‌‌شود که به اندازه‌ی عروسی‌های اینجا از آن نفرت داشته باشم. یک شترگاوپلنگی که هم می‌خواهد حرمت مذهب را نگه دارد و هم سنت را پشت گوش نیندازد و هم با اداهای مضحک مثلاً به‌روز باشد و به همین سبب نیز نه مذهبی از آب درمی‌آید و نه سنتی و نه به‌روز. زن‌ها که انگار هرچه مالیدنی را که به دستشان رسیده به رخساره مالیده‌اند و بیشتر به لولوخرخره می‌مانند تا به آدمیزاد و خود هم لابد در این پندار که چه مه‌رویی‌ام من. بعد هم می‌بینی اشباه‌الرجال با کراوات‌ و علیامخدره‌ها با دکلته‌های پس و پیش شاهد جان دادن گوسفندی‌اند که برای نگه داشتن توأمان ابعاد مذهبی و عرفی این مراسم منحوس ذبح می‌شود. در یک کلام نمایش رقت‌انگیزی‌ست که رغبت را در من می‌کشد و وامی‌دارم وقتی در گوشه‌ای نشسته‌ام و دارم بابت حضور در چنین جایی به خودم فحش می‌دهم، چندتایی هم نثار نورپرداز با آن نوربازی‌های کسکلکش و دی‌‌جی با آن نواهای گوشخراشش کنم. آلودگی بصری، آلودگی صوتی، آلودگی ادراکی، آلودگی زیبایی. تماشای سفاهت آدمیان هم عالمی دارد و بیشتر از لذت، اذیت...

۰۶ آذر ۰۳ ، ۱۴:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

107

از الهام، از هیزم، از زمهریر...

۰۳ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

106

آمین آمین، و به شما می‌گویم که هر که در طلب محال برآید، از دستیابی به ممکن نیز واماند...

۰۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۲ ۱ نظر
آ و ب

105

پای منقل از لزوم کمتر فکر کردن و بیشتر عمل کردن می‌گوید. این هم یکی از آن نادره‌هایی‌ست از دنیای شما که دوست می‌دارم: گفتگو پای منقل. شاید بعدها کتابی همین درباره‌ی چنین چیزی بنویسم با همین عنوان. دو آشنا که پس از سال‌ها دلخوری و دوری به همدیگر نزدیک می‌شوند و پیش از شام، پای منقل سنگ‌هایشان را با هم وا می‌کنند و از خواب و خیال‌های احمقانه‌ی آن روزهایشان سخن می‌گویند و بر تندی و خویشتن‌نداری خود لعنت می‌فرستند و خوشحال و خرسند از یافتن دیرهنگام یکدیگر سیخ‌ها را می‌چرخانند و گربه‌ها را می‌رانند و شوخی‌های بی‌مزه‌ای مثل آبجوت رو بخور واسه سنگ کلیه خوبه هرهر، توو این چند سال خوب چاق‌وچله شده‌‌ای‌ها کرکر می‌کنند و می‌‌کوشند بدکاری‌های روزگار جفا را در خوش‌ایام وفا پیش نکشند و می‌پوشانند و می‌گذرند. نه، به نظر من که اصلاً هم بد نیست. اتفاقاً خوب هم است که آدم گاهی پای منقل پرت‌وپلا بگوید و به مشتی یاوه‌ی سردتر از یخ بخندد و الکی‌الکی خوش باشد، آن هم با کسی که سال‌ها از او دور بوده، دور مانده...

۰۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
آ و ب

104

می‌نوشتی زخم‌خورده، می‌خواندم رفتنی...

۰۱ آذر ۰۳ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

103

ورد. از این کلمه خیلی خوشم می‌آید. آسان بر زبان می‌‌آید، کم جا می‌گیرد، ریزه‌میزه است، به ظاهرش نمی‌خورد اما گاه کارهای محیرالعقولی از آن سر می‌زند. مرا راحت می‌کند، سبک می‌کند، خالی می‌کند، لابد همان‌طور که هرکس دردهای مخصوص به خود دارد، وردهای خصوصی نیز دارد. مثلاً این چند روز گذشته ورد من «دیگر نه مرگ خوب است و نه زندگی» بوده. شب‌هایی هم که خواب به چشمانم نمی‌آمد گاه با خودم زمزمه‌ می‌کردم: «دردست در دست». بدی ورد این است که آدم نمی‌تواند به کسی بگوید ببین ورد این روزهای من این است یا بوده است. آدم با دیگر آدم‌ها فوقش درباره‌ی آب‌وهوا و قطعی برق و فوتبال و این‌جور چیزهای بی‌اهمیت یا کم‌اهمیت حرف بزند. کو اهل دلی که آدم بتواند با خیال راحت به او بگوید این روزها ورد من است، ورد من است که «فقط دلتنگ توام و آن روزهای پاک کودکی‌ام» و نگران نباشد که به او انگ دیوانه بودن بزنند؟ شاید به همین دلیل است که کم‌کم خود آدم هم وردهایش را از یاد می‌برد و نمی‌خواهد به یاد بیاورد که چه دردهایی را با چه وردهایی تاب آورده است؛ چه ورد نیز مثل درد پس از مدتی تازگی خود را از دست می‌دهد و «هنوز می‌سوزد» جای خود را می‌دهد به «حالا نه، دیگر نه»... 

۲۸ آبان ۰۳ ، ۲۳:۱۲ ۱ نظر
آ و ب

102

اما من که اهل کتمان و انکار و طرد و رد نیستم، سخت یا آسان، کنار می‌آیم، کنار می‌روم، می‌پذیرم، می‌آموزم، هضم می‌کنم، پس می‌اندازم و ادامه می‌هم، هرچند غافل نمی‌شوم از تلنگر غریب «بدجور از چشمت افتاده»، هرچند در جواب خوبم «اما اصلاً خوب به نظر نمی‌رسی» را به رخم می‌کشند، هرچند می‌دانم که این نفرین کهنی‌ست که جدال با نامهربانی خود آدم را هم نامهربان می‌کند، من که اهل ویرگول و نقطه‌ویرگول و این‌جور خزعبلات نیستم، نقطه می‌گذارم و خلاص...

۲۳ آبان ۰۳ ، ۲۳:۱۵ ۰ نظر
آ و ب

101

با صراحت این جای خالی و همین تلخی و تندی، پس از گذر ایام که روزها به کلمه‌ها ختم و در آن‌ها خلاصه می‌شوند، نمی‌دانم کی، همین در یادم خواهد ماند: آن روز ابری بود، مه آرارات و بایرام‌گل را در بر گرفته بود، مدت‌ها پس از کاهش سیگار در یک روز نزدیک به یک پاکت دود کردم، از داد و بیداد صدایم گرفت، سردرد امان نمی‌داد، و چیزی شکست، چیزی شکست که دیگر نمی‌پیوست، تا آستانه رفتم اما نتوانستم دستگیره را بگیرم و بچرخانم، آن سو گرداب بود اما آن روز نمی‌دانستم...

۱۴ آبان ۰۳ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر
آ و ب