مشتی در تاریکی...
دنیا رنگ خود را به ما میزند و ما رنگ خود را به دنیا؛ که از این چرخه گریزی نیست، که این چرخه را پایانی نیست...
من صخرهای هستم که روانشناسان در مقابلش خرد میشوند تنها از دهان دیوانهای درمیآید که از درمان دیوانگیاش کاملاً ناامید شده و آن را همچون موهبتی که او را از دیگران و معمولیها و بیرویاها متمایز میکند و در جایگاه برتری مینشاند، پذیرفته است...
نیمکتی رنگورورفته، درختان، رودخانه، همینها هم کافیست که در روزی گرم سگلرز بزنم، با گذر زمان و پوستکلفتی جمله بسازم، به یاد شکوه قسمت کردن غمها بیفتم، خودم را تسلیم وسوسه کنم و به میان آغوش آشنا بیندازم، آغوش ترکترک، آغوش خیس، آغوش روان...
سین طوری میگوید چه لاغر شدهای و بعد اضافه میکند نه، کلاً سایزت کوچکتر شده که هر کس نداند میپندارد دارد دربارهی چیز دیگری حرف میزند. رازش را هم میپرسد که تلاش میکنم با خنده و تمسخر سر و تهش را هم بیاورم: آه دوست سالیان دور، این بار برای شانههای نحیف من زیادی سنگین است، جسمم را آب میکند و روحم را خواب. زیادی که اصرار میکند جدی میشوم که بازتابیست از روح کوچک و نازک و تنک این روزهایم. شلوارهایم اعلام استقلال کردهاند و مدام از آنها اصرار که ما خود را پایین بکشیم و از دستان من اصرار که بمانید همانجا که هستید. بعد هم سوالی میکند که درجوابش درنگ نمیکنم: به کسلکنندگی من از صفر تا صد چند میدی؟ سیوپنج تا چهل. سکوت. سکوت. سکوت. فکر نمیکردم اینقد زیاد باشه. دنبال چیزهایی نباش که اگه بدونی ناراحت میشی. نه آخه، بقیه معمولاً کمتر میگن. از همه میپرسی؟ تا بیست میگفتی چیزی نبود. پس میخواستی چیزی رو بشنوی که خودت میخوای. نمیدونم، مهم نیست. این هم از نشانههای پسران بالای سی ساله که سوالی بکنند و خود را به جواب بیاعتنا نشان دهند؟ آره، یکیش هم اینه که نه براشون نه است. همین خوبه، آدم تا داغه نمیخواد قبول کنه نه نه است، هی میفته به تفسیر و تبیین که لابد نمیخواد سبک باشه یا توجه میخواد، اون داغی که میگذره چشم وا میکنه و میبینه چه زوری میزده تا چیزی رو که نیست هست جلوه بده، هست ببینه. میخوای بری برو، معلومه باز حوصلهت رو سر بردهام. به خانه که رسیدم رفتم روی ترازو: بقالی سر کوچه کیشمیش داره/ شیشصدوشصتوشیش سه تا شیش داره...
درختی که در مقابل طوفانهای سخت بسیاری پابرجا مانده، گاهی چشم به راه نسیمی میماند که بیفتد و بشکند؛ حتی خوشحال از اینکه نسیم این افتادن را به نام خود خواهد زد...
تارکان سیگار هم آدمهای عجیبیاند. کنارشان دست به فندک که میبری شروع میکنند به پند و اندرز در باب ترک و محاسنش و فیلشان یاد هندوستان میکند که بله حاجی (ترکی بخوانیدش، نمیدانم چجوری ترکیاش را بنویسم، چقدر هم بدم میآید از اینکه روزی اقل کم دهبیست باری حاجی صدایم کنند) اولش کردم چهار نخ، صبح و ظهر و شام، یه نخ هم قبل خواب یا وقتی با رفیقام از پارک برمیگشتم، نمیدونی این نخ آخر چه لذتی میداد، آخآخ، حالا میدونی چی شد ترک کردم؟ همینجوری که میخواستم سیگار بکشم یکهو از خودم پرسیدم این چیه آخه، به قدری عصبانی شدم که خواستم پاکت رو توو دستم له کنم اما گفتم آرومآروم ترکش کنم بهتره، حالا خودمونیم بعد یه وقتی میشه انجام وظیفه، تو الان لذت میبری از کشیدنش؟ من هم میخواهم بله، بله، پدرسگ، خیلی هم لذت میبرم اما چون جور خاصی میپرسد مجبور میشوم معذب و شرمگین جواب بدهم نه راستش، همینجوره که تو میگی، حاجی، آدم وابستهش میشه و نمیتونه بذاره زمین. لحظهای سکوت، نگاه طولانی به بارش بیامان باران بهاری و آدم در این هوا یه نخ نکشه کی بکشه و رفتن به سمت یخچال و برداشتن یک نخ و روشن کردنش. ولی در کل آدم بدی نیست که هیچ، آدم خیلی خوبی هم هست، بدون هیچ توقعی چندین ویدیوی آموزشی چند میلیونی را با ذکر من که یاد نگرفتم شاید تو که قبلاً در این زمینه کار کردهای یاد بگیری بهم داد و من هم همانطور که حدس زدید یاد گرفتم. از جملهی آدمهای فداکار و کمککنندهای که در بهترین حالت پوستشان کنده میشود و در بدترینش دیگران و روزگار با آنان چنان تا میکنند که آسیب سیگار در برابرش به هیچ میماند و وردشان میشود ولی حاجی، حق ما این نبود...