سین خیلی آدم اهل کاش و یاد باد و آن وقتهاست، اهل نگاه حسرتبار به گذشتهها و آههای فروخورده، افتادن در بازهای از زمان، گیر کردن و ماندن و درنیامدن از آن. اما این تمام ماجرا نیست. روی دیگرش هم آرزوپردازیست برای آیندهی موهوم و آتیهی نامعلوم؛ به هر حال آن همه کاش را نمیتوان فقط برای گذشته خرج کرد، همیشه چیزی اضافه میآید و روی دستش میماند. و چون خود را کنار میکشد و تمایل عجیبی دارد تا خودش را بیهنر بنماید، کاشهایش را مسرفانه برای من خرج میکند. بنازم به این دست و دلبازی! کاش فلان رشته را بخوانی، دلت نمیخواهد در نیویورک زندگی کنی؟ و چقدر هم که آدم است، خاکی است، ساده است. تمام اینها را مینویسم تا ننویسم که چقدر ایرانی است. با همان بهانههای مضحک، توجیههای آبکی، عقلی که از برقراری ارتباط بین امور ناتوان است، اتکا به منابع موثقی که گویی سخنشان وحی منزل است، و از همه مهمتر درسنگیر و عبرتنیاموز: بالغی که میتوان با یک آبنبات تمام داروندارش را از دستش گرفت و سپس هم با قیمت گزاف به خودش فروخت و تازه بهش تلقین کرد که سود هنگفتی از این دادوستد نصیبش شده است. یک روز گفت خیلی دلتنگ آن دورانت هستم. و من از آن روز هر قدر فکر میکنم و با خودم کلنجار میروم و میکاوم، چیزی، آنچه دلتنگیانگیز باشد در آن دورانم، در آن منم پیدا نمیکنم. زمان ما را تغییر میدهد و در پایان ذرهای شباهت به حال نخستمان نداریم یا نه، همواره همانیم؟ تنها جوهرهی ماست که در گذر ایام به سعی آدمیان آشکار میشود و رو مینماید؟ نمیدانم سین، اکنون دربارهی خیلی از چیزها هم که شاید بدانم، خودم را به ندانستن میزنم، نادیده میانگارم، میگذرم، میگذرانم. اگر حال و روز دیگری داشتم به قول تو اینقدر بسته و تلخ نمیبودم. این را برایت نمیفرستم. چون نمیخواهم فکر کنی پاک دیوانه شدهام و برایم غصه بخوری. به یاد آر که ما کاهیم و میکاهیم...