حتی مه نیستم که همه را بپوشانم و هیچ نخواهم...
در جهان کمتر چیزی پیدا میشود که به اندازهی عروسیهای اینجا از آن نفرت داشته باشم. یک شترگاوپلنگی که هم میخواهد حرمت مذهب را نگه دارد و هم سنت را پشت گوش نیندازد و هم با اداهای مضحک مثلاً بهروز باشد و به همین سبب نیز نه مذهبی از آب درمیآید و نه سنتی و نه بهروز. زنها که انگار هرچه مالیدنی را که به دستشان رسیده به رخساره مالیدهاند و بیشتر به لولوخرخره میمانند تا به آدمیزاد و خود هم لابد در این پندار که چه مهروییام من. بعد هم میبینی اشباهالرجال با کراوات و علیامخدرهها با دکلتههای پس و پیش شاهد جان دادن گوسفندیاند که برای نگه داشتن توأمان ابعاد مذهبی و عرفی این مراسم منحوس ذبح میشود. در یک کلام نمایش رقتانگیزیست که رغبت را در من میکشد و وامیدارم وقتی در گوشهای نشستهام و دارم بابت حضور در چنین جایی به خودم فحش میدهم، چندتایی هم نثار نورپرداز با آن نوربازیهای کسکلکش و دیجی با آن نواهای گوشخراشش کنم. آلودگی بصری، آلودگی صوتی، آلودگی ادراکی، آلودگی زیبایی. تماشای سفاهت آدمیان هم عالمی دارد و بیشتر از لذت، اذیت...
آمین آمین، و به شما میگویم که هر که در طلب محال برآید، از دستیابی به ممکن نیز واماند...
پای منقل از لزوم کمتر فکر کردن و بیشتر عمل کردن میگوید. این هم یکی از آن نادرههاییست از دنیای شما که دوست میدارم: گفتگو پای منقل. شاید بعدها کتابی همین دربارهی چنین چیزی بنویسم با همین عنوان. دو آشنا که پس از سالها دلخوری و دوری به همدیگر نزدیک میشوند و پیش از شام، پای منقل سنگهایشان را با هم وا میکنند و از خواب و خیالهای احمقانهی آن روزهایشان سخن میگویند و بر تندی و خویشتننداری خود لعنت میفرستند و خوشحال و خرسند از یافتن دیرهنگام یکدیگر سیخها را میچرخانند و گربهها را میرانند و شوخیهای بیمزهای مثل آبجوت رو بخور واسه سنگ کلیه خوبه هرهر، توو این چند سال خوب چاقوچله شدهایها کرکر میکنند و میکوشند بدکاریهای روزگار جفا را در خوشایام وفا پیش نکشند و میپوشانند و میگذرند. نه، به نظر من که اصلاً هم بد نیست. اتفاقاً خوب هم است که آدم گاهی پای منقل پرتوپلا بگوید و به مشتی یاوهی سردتر از یخ بخندد و الکیالکی خوش باشد، آن هم با کسی که سالها از او دور بوده، دور مانده...
ورد. از این کلمه خیلی خوشم میآید. آسان بر زبان میآید، کم جا میگیرد، ریزهمیزه است، به ظاهرش نمیخورد اما گاه کارهای محیرالعقولی از آن سر میزند. مرا راحت میکند، سبک میکند، خالی میکند، لابد همانطور که هرکس دردهای مخصوص به خود دارد، وردهای خصوصی نیز دارد. مثلاً این چند روز گذشته ورد من «دیگر نه مرگ خوب است و نه زندگی» بوده. شبهایی هم که خواب به چشمانم نمیآمد گاه با خودم زمزمه میکردم: «دردست در دست». بدی ورد این است که آدم نمیتواند به کسی بگوید ببین ورد این روزهای من این است یا بوده است. آدم با دیگر آدمها فوقش دربارهی آبوهوا و قطعی برق و فوتبال و اینجور چیزهای بیاهمیت یا کماهمیت حرف بزند. کو اهل دلی که آدم بتواند با خیال راحت به او بگوید این روزها ورد من است، ورد من است که «فقط دلتنگ توام و آن روزهای پاک کودکیام» و نگران نباشد که به او انگ دیوانه بودن بزنند؟ شاید به همین دلیل است که کمکم خود آدم هم وردهایش را از یاد میبرد و نمیخواهد به یاد بیاورد که چه دردهایی را با چه وردهایی تاب آورده است؛ چه ورد نیز مثل درد پس از مدتی تازگی خود را از دست میدهد و «هنوز میسوزد» جای خود را میدهد به «حالا نه، دیگر نه»...
اما من که اهل کتمان و انکار و طرد و رد نیستم، سخت یا آسان، کنار میآیم، کنار میروم، میپذیرم، میآموزم، هضم میکنم، پس میاندازم و ادامه میهم، هرچند غافل نمیشوم از تلنگر غریب «بدجور از چشمت افتاده»، هرچند در جواب خوبم «اما اصلاً خوب به نظر نمیرسی» را به رخم میکشند، هرچند میدانم که این نفرین کهنیست که جدال با نامهربانی خود آدم را هم نامهربان میکند، من که اهل ویرگول و نقطهویرگول و اینجور خزعبلات نیستم، نقطه میگذارم و خلاص...
با صراحت این جای خالی و همین تلخی و تندی، پس از گذر ایام که روزها به کلمهها ختم و در آنها خلاصه میشوند، نمیدانم کی، همین در یادم خواهد ماند: آن روز ابری بود، مه آرارات و بایرامگل را در بر گرفته بود، مدتها پس از کاهش سیگار در یک روز نزدیک به یک پاکت دود کردم، از داد و بیداد صدایم گرفت، سردرد امان نمیداد، و چیزی شکست، چیزی شکست که دیگر نمیپیوست، تا آستانه رفتم اما نتوانستم دستگیره را بگیرم و بچرخانم، آن سو گرداب بود اما آن روز نمیدانستم...
من این کتاب را چند بار رها کرده و دوباره به دست گرفتهام. گاه آنقدر خستهکننده میشود که لایش را نبسته پرت میکنم به یک گوشه و گاه خطی از آن مرا از من میگیرد، پوستم را میدرد، به خونم میریزد و با من میماند. من نمیخواهم این کتاب را بخوانم. من کتاب دیگری برای خواندن ندارم. من این کتاب را میخوانم...