در جهان کمتر چیزی پیدا میشود که به اندازهی عروسیهای اینجا از آن نفرت داشته باشم. یک شترگاوپلنگی که هم میخواهد حرمت مذهب را نگه دارد و هم سنت را پشت گوش نیندازد و هم با اداهای مضحک مثلاً بهروز باشد و به همین سبب نیز نه مذهبی از آب درمیآید و نه سنتی و نه بهروز. زنها که انگار هرچه مالیدنی را که به دستشان رسیده به رخساره مالیدهاند و بیشتر به لولوخرخره میمانند تا به آدمیزاد و خود هم لابد در این پندار که چه مهروییام من. بعد هم میبینی اشباهالرجال با کراوات و علیامخدرهها با دکلتههای پس و پیش شاهد جان دادن گوسفندیاند که برای نگه داشتن توأمان ابعاد مذهبی و عرفی این مراسم منحوس ذبح میشود. در یک کلام نمایش رقتانگیزیست که رغبت را در من میکشد و وامیدارم وقتی در گوشهای نشستهام و دارم بابت حضور در چنین جایی به خودم فحش میدهم، چندتایی هم نثار نورپرداز با آن نوربازیهای کسکلکش و دیجی با آن نواهای گوشخراشش کنم. آلودگی بصری، آلودگی صوتی، آلودگی ادراکی، آلودگی زیبایی. تماشای سفاهت آدمیان هم عالمی دارد و بیشتر از لذت، اذیت...