ورد. از این کلمه خیلی خوشم میآید. آسان بر زبان میآید، کم جا میگیرد، ریزهمیزه است، به ظاهرش نمیخورد اما گاه کارهای محیرالعقولی از آن سر میزند. مرا راحت میکند، سبک میکند، خالی میکند، لابد همانطور که هرکس دردهای مخصوص به خود دارد، وردهای خصوصی نیز دارد. مثلاً این چند روز گذشته ورد من «دیگر نه مرگ خوب است و نه زندگی» بوده. شبهایی هم که خواب به چشمانم نمیآمد گاه با خودم زمزمه میکردم: «دردست در دست». بدی ورد این است که آدم نمیتواند به کسی بگوید ببین ورد این روزهای من این است یا بوده است. آدم با دیگر آدمها فوقش دربارهی آبوهوا و قطعی برق و فوتبال و اینجور چیزهای بیاهمیت یا کماهمیت حرف بزند. کو اهل دلی که آدم بتواند با خیال راحت به او بگوید این روزها ورد من است، ورد من است که «فقط دلتنگ توام و آن روزهای پاک کودکیام» و نگران نباشد که به او انگ دیوانه بودن بزنند؟ شاید به همین دلیل است که کمکم خود آدم هم وردهایش را از یاد میبرد و نمیخواهد به یاد بیاورد که چه دردهایی را با چه وردهایی تاب آورده است؛ چه ورد نیز مثل درد پس از مدتی تازگی خود را از دست میدهد و «هنوز میسوزد» جای خود را میدهد به «حالا نه، دیگر نه»...
این پست و با این اهنگ خوندم