خودخوار
تو هم وقت پیدا کردهای برای سرگرمی و دلخوشیات. دنیا دارد میسوزد و تو اینجا نشستهای که تق تق تتقتق. خوب میگوید. منطقی میگوید. مو لای درزش نمیرود. دنیا را آب ببرد تو را خواب میبرد. عیبی ندارد، دنیا با یا بیمن هم میسوزد. نیاکانم چه میکردند؟ آتشی برمیافروختند، دورش مینشستند، میگفتند و میبافتند، هم روشن میشدند و هم گرم. آنان بیخبر بودند از آتشهایی که همان زمان در جایجای جهان میسوخت و میسوزاند اما نه روشن میکرد و نه گرم. کنار این آتش برای تو هم جا هست، هم روشن میکند و هم گرم. گاهی هم میسوزاند، که گله ندارد، آتشی که نسوزاند که آتش نیست...
حالا فرض کن که اصلاً حرام هم نبود. میرفتی و میکردیاش؟ تو که اینقدر خودخواه نبودی، خواجه. تو را چه شده است که گمان میکنی زندگی تو یعنی زندگی تو؟ مثلاً همین خواجهی شیرازی را نگاه کن: او حتی خود را به آدم ابوالبشر هم مدیون احساس میکند که پدرم روضهی رضوان فلان... آدم که فقط برای خودش زندگی نمیکند، عزیز دلم. آدم هم در برابر رفتگان و هم آیندگان مسئول است. زندگی تو زندگی توست اما زندگی تو هم نیست، فقط زندگی تو نیست. برای این کار تو هم در برابر اجدادت که روزگاری در ایروان میزیستند، باید پاسخگو باشی و هم در برابر آیندگان هنوز نیامده. اینگونه که نگاه کنی زندگان چندان هم مهم نیستند، آنقدر که مینماید نیستند. یا به شاه محبوبت نگاه کن. اگر در نوجوانی بر تخت نمینشست و آن همه کشت و کشتار نمیکرد، تو اکنون کجا بودی؟ در کدامین سرزمین بودی؟ به چه سخن میگفتی؟ آن تعبیر لطیف یادت میافتد، خواجه؟ جوانی بسیار زیبا و ظریف ولی شیردل و پلنگخوی. آره خواجه. او که نمیتوانسته از تمام رفتگان و اکنونیان و آیندگان بپرسد من باید چه کنم؟ دریافته. همین. میبینی چه ساده است؟ یک کلمه: دریافته. ای والله به آنکه دریابد باید چه کند، همین است، خواجه. جستن و یافتن. یا شاید هم یافتن و جستن. جوینده یابنده است یا یابنده جویند؟ این را بگذار، خواجه، به خواجه گوش بده: دریاب و در یاب...
غروب بود و غارغار مرغابیها با صدای موجها درمیآمیخت؛ میگذردهایت میافتاد روی سنگها و میشکست و دوباره میافتاد و میشکست تا به آب میرسید، روزهای بهترت در لای موجشکن فرو میرفت. جادوگرم، برانگیزانندهی زندگیام، خنیاگر خوی حیوانیام، من فقط میتوانستم غبطه بخورم به حال تو، به آن چشمان نابینای تو، به آن کوری اختیاری تو، که میدیدی اما آنچه را میخواستی میگزیدی...
من خوانندهی وفادار توام، همانی که هر نویسندهای در به در دنبالش میگردد، همانی که آرزوی هر نویسندهایست، همانی که تمام کلمهها و نوشتههای نویسندهی محبوبش را میبلعد، دیگران به هوا زنده و تو به کلمه. توی نیموجبی قدرم را نمیدانی، از دستم فرار میکنی به سان جن از بسمال...، خودت را میزنی به آن راه، میپنداری که کلماتت، نوشتههایت، آن افکار مالیخولیاییات که آشنایانت با آنها غریبهاند و تو تنها به هنگام نوشتن در میان سطور و خطوط فاش میکنی، خواه یا ناخواه، آن روی دیگرت را، آن نیمهی تاریکت را، با تمام برهنگیشان مقابل چشم میآورد و از همین است که از دستم خشمگین میشوی، که ذهن و روح برهنهات را میبینم، که اندیشهها و ایدههای گاه مضحک و وقتوقت محرک تو را لمس میکنم، این هم یک جور محرمیت است، علیامخدره، محرمیتی بادوامتر و دیرعمرتر از گوشت و پوست، خاطرهی آن جای کمرنگتر و نرمتر تن، آن ذهن سیریناپذیر تو، آن حرم شلوغپلوغ تو. حالا فرار کن از دستم، من که صیاد نیستم، من که تور ندارم، قلاب ندارم، من که قصد به دندان کشیدنت را ندارم، ببین شاخکم را، آخر این چه آسیبی به تو میتواند بزند؟ میبینی کوری باهام چه میکند؟ با این که ذرهای از منت گذاشتن خوشم نمیآید مجبورم میکنی منت بگذارم و بگویم کی روزگار به تو رو خواهد کرد و خوانندهای مثل من به تو خواهد داد؟ صید میافتد دنبال صیاد؟ وای که چه کلیشهی خمیازهآوری، مثل خودم. اما خودخواهتر از این حرفهایی، هزاردوست، خودخواهتر از این که بگذاری خوانندهی پروپاقرصت یواشکی نوشتههایت را بخواند و به محرمانههایت سر بکشد و دکمهای و جرعهای و جرقهای. این ادای دین است، روسپید، هر جور میخواهی بخوانش، هر جور میخواهی تفسیرش کن، خودفروش...
تو شکستنی بودی، تو شکسته بودی. برای همین بود که آزار را از نوازش بازنمیشناختی. ترجیح میدادی چیزی دربارهاش، دربارهشان نگویی، به تو حق میدهم که دربارهی چیزهایی که از آنها متنفری سکوت کنی. رو برمیگرداندی و نگاه میدزدیدی و دست میبردی و با نوک انگشتانت اشک پردهدر را پاک میکردی. سکوت کن، خاموش بمان، دستبند جدیدت را نشانم بده، بگو که هوا سردتر شده، سؤالهای بیربط بکن، چای بریز و بیاور و آن خط فرضی را زیر پا نگذار و روحت هم خبر نداشته باشد که من چه آدم صبوری هستم و چقدر میتوانم منتظرت بمانم تا... آدم حق دارد که دربارهی چیزهایی که از آنها متنفر است سکوت کن. آدم حق دارد که به وقتش نگاهش را بدزدد، آدم حق دارد که هر جا دلش خواست روایتش را قطع کند...
نه، مطمئنم همینجور است که تو میگویی، مگر میشود تو شراب بگیری و بد باشد؟ نه جان تو، غریبه که نیستی، چرا بیخود جانماز آب بکشم؟ ما که خواب و بیداریمون گناهه، نقل این حرفها نیست. مشکل اینه که دیگه خیلی وقته شراب هم تسکین نیست، تسلا نیست. ولی شما خوش باشید، نوش جانتان، قدحی هم به یاد من بردار و بزن. نه، راستش نمیدانم، شاید هم به همان دلمردگی مبتلا شدهام که چند وقتیست مدام تکرار میکنی. تسلایی نداشتن هم برای خودش تسلایی است. جملههای قصارم را نگه دارم برای وبلاگم؟ چشم، فقط باید ساخت، با شراب یا بیشراب، مستی؟ هوشیاری...
حالا وقت خوبیست که بنشینم و درسهایم را مرور کنم، خواجه. اگر اشتباهی باشد درستش کن: زندگی با بزدلها میانهی خوبی ندارد. این را وقتی میفهمی که کار از کار گذشته، ممه را لولو را برده یا هر ضربالمثل رکیکتری که سراغ داری. یادت باشد که کار را باید به کاردان سپرد. تو، خواجه، میتوانی در کتابهای کهن صورت تراشخوردهای از این درس را بیابی، مردان بزرگ و کارهای خرد و الخ. میبینی چقدر درس در همین یک روز نهفته است؟ درس سوم این که هر کاری گلدن تایمی دارد. بگذار اصلاحش کنم، جوان: دوران طلایی. بله، خواجه، انتظارم از تو همین است. هر کاری دورانی طلایی دارد. گذشت، گذشت دیگر. تا تنور داغ است باید نان را چسباند، ها؟ گذشت، گذشت دیگر. آن موقعیت و وقت هرگز بازنمیگردد و هر کاری پس از آن، کمتر از طلاست: نقره، برنز، برنج، حتی شاید آهن، آن هم از نوع نامرغوبش که به آنی زنگ میزند. از دل همین درس میتوان چهارم را درآورد: طلاها و کارهای طلاییست که در یادها میماند. و آدمی چیست اگر یاد نیست؟ آفرین خواجه، آفرین. خسته که نیستی خواجه؟ خوابت میآید؟ میخوابی اما اول بشنو: میدانی تعریفها و تمجیدها و تملقهای آبدار به چه میماند، خواجه؟ به آفتاب زمستان که میتابد اما گرم نمیکند، که هست اما نیست، و همین خطاانداز است، مثل سراب. نبودنش بهتر از بودنش. بادمجان دور قابچینها میتوانند مجیزت را بگویند و برایت شعر بسرایند. اما به معنای واقعی و مجازی کلمه شعر میسرایند، تازه اگر در این روزگار قحط از عهدهی همین کار هم بربیایند. میبینی چه زود به درس ششم رسیدیم، خواجه؟ آنگاه که از پیش میبینی که اوضاع کموبیش چگونه پیش خواهد رفت و چند صباح بعد با اندکی تغییر که راحت میتوان نادیدهاش گرفت، همانطور میشود میتوانی به ریش پسدانها و هرگزندانها بخندی. این حق را به تو میدهم خواجه. درست عین وقتی که راست را میدانی و طرف مقابل دروغ از پی دروغ بلغور میکند. لذت غریبی دارد، خواجه. قول میدهم که اگر امتحان کنی، لذت غریبش را بچشی. هفت هم عدد جالبیست، ها؟ به سبب تقدسش جوان؟ شاید، شاید خواجه. اما کوتاهترین است و بلندترین: مکافات، خواجه، مکافات. شب خوش ای خواجهی خوشخیال...