همان کاری را می‌کند که هر آدمی با عقل سلیم در میانه‌ی سیرک: چشم می‌دوزد به پهلوان‌پنبه‌هایی که زنجیر پاره می‌کنند و شعبده‌بازانی که از اجرای شعبده‌های نخ‌نمایشان نه خسته می‌شوند و نه سیر و قهقهه می‌زند به خوشمزه‌بازی‌ دلقک‌هایی که می‌پندارند شوخی‌هایشان می‌تواند از تلخی فاجعه‌ای که در آن بیرون دارد رخ می‌دهد بکاهد. گه‌گاه هم مشتش را پر از پاپ‌کورن می‌کند و کوکاکولایش را سر می‌کشد و از امید دم می‌زند، از روزهای خوب، از روزهای روشن، از آینده‌ای که انگار به اندازه‌ی دست دراز کردنی با آنان فاصله دارد، و صد البته بدون هیچ دلیل قطعی و نشانه‌ی واضحی، که اگر امید ملموسی باشد دیگر نیازی به گفتن از آن نیست، و تازه آن هم با چنان ایمان و اطمینانی که اطرافیانش به تعجب می‌افتند نکند چیزی می‌زند که چنین پرت‌وپلا می‌گوید...