تو مرا فراموش کردهای؟ تو مرا فراموش کردهای. من تو را فراموش کردهام؟ نه. نه. نه. پس این چند خط را بگذار به حساب حجم اندوه موزون یک فراموش شده- به کسی که فراموش نشده...
من تو را فراموش نکردهام. بس است این همه دروغ و دست و پا زدن و قبولاندن و چپیاندن به خودم که از یادم رفتهای. تا کی و کجا؟ یک جایی دیگر خود آدم خسته میشود؟ نمیشود که تا همیشه و هر وقت خواستی به خودت دروغ بگویی و انتظار داشته باشی که باورت هم بشود. نه. آدم باید شجاعت روبرو شدن با زخمها و ترسهایش را داشته باشد؛ من. من. من. هرچه بر سختی و شلوغی و اندوه روز و شبها افزوده میشود، فراموش نمیشوی که هیچ تازه عظیمتر و سنگینتر بیخ گلویم را میگیری و میکشانیام به هر سو که میخواهی- میخواهد خاطرت. نمیتوانم از تو فرار کنم. میبینی چه عجزی در همین چند کلمهی ساده است. نون اول جمله مثل پتک بر سرم فرو میآید. تو بزرگترین زخم من هستی. انکار نمیکنم؛ اگر تنها یک چیز، یک نقطه، یک مسئله باشدکه بخواهم رویش بایستم و ذرهای کوتاه نیایم و هرچه گفتند حرف خودم را بگویم همین یک جاست و لاغیر. به وقتش برای هزارمین بار و به هنگامش با بلندترین فریاد...
حالا و کماکان هم، همانقدر دوستت دارم که برای اولین بار در دی نود و چهار. آخ عزیزم. چه گذشت در این چند سال جز غم و اندوه. کاش میدانستی. همانقدر هم از تو متنفرم که دوستت دارم. روزنهای میتوانست باشد. فرصتی، مجالی برای شدن و بودن و خلق کردن؛ میتوانستی و دریغ کردی عزیزم. تنها چیزی که اثری از آن نمانده آن خوشخیالیِ کودکانهی تازهجوانی بیست ساله بود. همهاش را پرپر کردم. همهاش را با دستان خودم. به همین سادگی تایپ کردن این چند خط. چه چیزها که ندیدم. چه چیزها که نشنیدم. چه لبها که نام تو را هجا کردند. آخ عزیزم. نمیدانستم؛ و باور کن که هنوز هم نمیدانم که آن موقع که کسی نام تو را را پیشم میآورد چه واکنشی باید نشان بدهم. میخواهی اسمش را استیصال بگذار میخواهی خامی. اگر چیزهایی باشد که بخواهم به آن علم داشته باشم، یکیاش همین است. واکنش درست هنگامی که دیگرانی نام تو را پیش من بر زبان میآورند. خشم؟ اندوه؟ پوزخند؟ شوق؟ نمیدانم. نمیدانم عزیزم....
من از این جور چیزها سر در نمیآورم عزیزم و احتمالا برای همیشه هم سر در نخواهم آورد. من تنها زخمام را ازبرم. چشمهایت را ازبرم. لبت را ازبرم. چیز دیگری نپرس. نگو. میتوان گفت جبری بوده بیختیارِ و از قبل مقدر شدهی ما هیچکاره اما دلم رضا نمیدهد به این سادگی همهچیز از پیش تعیین شدهی من هیچ کاره. از آن نقاطی خاصِ تلاقی جبر و اختیار است که هم این است و هم آن و نه این است و نه آن. تلخ و شرین. عشق و تنفر. هرچه. بگذریم..
میخواهم همینطور ملول و دلتنگ برایت بنویسم:"چگونه است لبت؟" در این وضعیت غوطهوری در حسرت و ناامیدی و درد؛ میخندم و هزار افسوس پشت هر لبخندم که "تا تکلم تو، بوسهگاهِ من"...