او که به وقتش گریههایش را کرده است، در وخیمترین حالش هم نخواهد گریست. تما آن اشکهای ریخته -خرج شدههای بدهنگام- او را به مصونیت از دردها و حالات پیشنیامدهی ترسناک رسانده است. گریه بر او حرام است. حرام اگر معنیاش را نمیرساند، ممنوع. ممنوع و قدغن. گریهها، کلمات، خندهها، توجهها، تحریکها، وقت گذاشتنها، انرژی صرف کردنهاو "بهجایی" چیزیست که هیچ کس به دیگری یاد نمیدهد و از شدت این یاد ندادگی، بیشتر بلد نبودن را به ذهن متبادر میکند. اگر هم کسی میداند، در نوعی انتقامکشی بیرحمانه و ددمنشانه از بابت "نابهجایی"های خویش، از دیگران دریغ میکند. این از جملهی چیزهایی است که تا سر خود آدم به سنگ نخورد، نمیفهمد. تازه این هم قطعی نیست و مثل هر لبخندی، بیشمار و متفاوت و خاص برای هرکس، برای هر فردی به طور متفاوتی رخ میدهد. نگاه میکنی و زیباترین مخلوقیست که دیدهای. تمام و کمال. اما حتی در حد یک تحریک ساده در تو کارگر نمیافتد. چیزی را برنمیانگیزد. خرج کردهای. تمام شده است. اهمیتی نمیدهی. برایت فرقی با درختی که هر روز میبینی و بیتفاوت از کنارش رد میشوی ندارد. و فکر میکنی. فکر میکنی که اگر چند سالی زودتر میدیدیاش، چه طوفانی در درونت به پا میکرد و چگونه دلت میخواست که قورتش بدهی. تمام شیره و جان و توانش را بگیری تا بیفتد در یک گوشه. اما نه. حالا نه. دیر. کمی یا خیلی؟ حالا از بعضی چیزها خالی هستی، بیآنکه پر شدنی در کار نباشد. چیزهایی که مخصوصا، روزی میتوانست تو را تبدیل به یک دیوانهی بیگانه با عقل کند تا وادار به هر کاری بشوی. در میانههای کوری گوش و چشم و میل به تسلط و سلطه که تن تا حد زیادی برایت هم لازم است و هم کافی. و این هم احساس قدرت و هم موفقیت و هم ثروت را ارضا میکری. اما حالا از کار افتادهای، بی آنکه کاری کرده باشی؟ تمام آن سوداهای سوزناک قدرت و موفقیت و ثروت، با وسوسهگری مدامشان، از تو پر کشیدهاند. در دورترین جا. در دورترین جا برای تو. در پشت سر تو...