در زندگی همه چیز به همه چیز ربط دارد. از نام‌ها که علمش را حضرتش به پدرمان آدم آموخت تا کِی در کجا زاده شدن. داشتم به تقدیمیه‌ی "افسانه"ی نیما فکر می‌کردم. "... اما او اهالی کوهستان را به سادگی و صداقتشان خواهد بخشید." میرشکاک در گفتگویی گفته بود که علت سرایش اینگونه‌ی اشعار نیما برایش نامعلوم بوده تا آنکه در سفری به زادگاه او رفته و با حضور در آنجا تازه توانسته بفهمد که چرا نیما اینگونه شعر گفته است. میرشکاک با مشاهده‌ی حضور بی‌فاصله‌ و تودرتوی کوه و باران و مه با زندگی رازش را حل کرده است. و من آرارات را می‌دیدم در پوشش سفیدی. و بعد کوه‌های سخت و سرد و خشک و بی‌گل و گیاهی را که دورادورم را احاطه کرده‌اند و از هرجایی در این اطراف می‌توان هم دوقلوهای آرارات را دید و هم آن کوه‌های عبوس را. در جوانی‌‌ام وقتی که غریبه‌ای زادگاهم را می‌پرسید و می‌شنید ماکو، می‌گفت داش ماکو داش ماکو. پدرم هر از گاهی در جنون یادآوری روزهای پرغوغای جوانی‌اش می‌گوید: بازرگانلی‌یام، قلیجی گانلی‌یام. همه چیز به همه چیز ربط دارد و هم زادگاه و هم محل زندگی‌ فرد بر خلق‌وخوی انسان تأثیر می‌گذارد و حالا می‌توانم ببینم که زادگاه و محل زندگی‌ام تأثیری بسیار بزرگ بر من داشته است و هم استواری و صلابتی از آن‌ها به یادگار دارم و هم خشکی و سردی‌ای که چون سایه‌ای بزرگ به روی زندگی‌ام می‌افتد. چین و چروک سال‌ها و تنهایی سربرافراشته و نه دلگیری از ابری که می‌آید و نمی‌بارد و نه از آفتابی که می‌آید و گرم نمی‌کند و ماه که از دور هم روشن می‌کند زندگی‌ام را. که از من اگر بکوچند آدم‌ها و به تاراج برود تمام به‌دست‌آمده‌ها، چون چون تک‌کوهی وحشی، عبوس و بدوی بر جا و سر پا می‌مانم. حالا از بودن به شدن قدم باید بردارم و مسئولیت این کار را بپذیرم. محمود درویش اشتباه می‌کرد که می‌گفت "کاش سنگی بودم"؛ باید سنگ شد، باید کوه شد تا آن "سادگی و صداقت"...