همزمان چهار من در من زندگی میکنند؛ من نوزاد، من نوبالغ، من میانسال و من پیر. مثل کودکان از چیزهای کوچک خوشحال میشوم و با هر فاصله و مانعی که میان من و عروسکهایم میافتد و ایجاد میشود، بدخلق و بهانهگیر میشوم و به محض دست یافتن به اسباببازیهایم تمام غصههایم از بین میروند. من نوبالغ با عطشی جدید و جدی به دنبال فهمیدن و رسیدن و چشیدن است. هنوز آگاه به این که وادیهای قدم نگذاشتهای مانده است که باید طی بشوند و دیده. من میانسال میتواند ساعتهای زیادی را بدون خستگی در باب چیزهای کوچک و نالازم تلف کند. صبر کند، فکر کند، روی یک جمله، یک احساس، یک آدم یا یک منظره. این من، من قوامیافته و به ثبات رسیده است که با عجله کاری ندارد. و من پیر، من پیر تمام دوستان و آشنایان سابقش را در گور گذاشته و میداند که زندگی چیزی نیست و ناچیز است. زندگی همین بازگشت معکوس به کودکی و لذتهای کودکی و همان ناتوانیها و همان تمناها و همان خوش بودنهای الکی کودکیست...