عرق‌ریزان و نفس‌نفس‌زنان سکوت را با این جمله پر می‌کرد: «بعد از این همه تقلا و تلاش، حالا که به سرانجام رسیده هیچ احساسی بهش ندارم.» نگفتم مثل احساس درست کسی که پس از سال‌ها به وطنش بازمی‌گشت، که ته‌رنگی از قیافه‌ی تمام فاتحان و کاشفان در صورت او هم بود: «خب، این را هم فتح کردیم و کشف. همه‌اش همین بود؟ آن همه بزن‌بزن و بکش‌بکش و درد و رنج برای این؟ چه نکبت‌بار! کشتی‌ها را آماده کنید. پهنه‌ی دریاها و عرصه‌ی کشتی‌ها چشم‌به‌راه ماست.» عرق‌ریزان و نفس‌نفس‌زنان مبل‌ها را برمی‌داشت و می‌گذاشت. خانه بود اما خانه نبود...