حروف اسمش در مقابلم به رقص برمی خیزند. سماعی مستانه و دیوانه وار. در چشم هایم چشمانت تداعی می شود. صدای بلند و بی اختیار دف است که گوش هایم را می خراشد و می تراشد. ذکر بی وقفه ی هزار درویش در گوشه خانقاه. رقص حروفت تندتر می شوند و جای خون را در رگانم می گیرند. جزئی از من می شوند و در تمام تن سردم سیران می یابند. تقلا نه. تلاش نه. هیچ امیدی برای رهایی نیست. صدای دف کم رنگ تر می شود و جایش را ضرباهنگ خلخال ها می گیرد. هزار درویش به کناری رفته اند و و نگاه تحسین بارشان را بر وجود زنی دوخته اند که با صدای کم رنگ دف خود را تکان می دهد. بر سر انگشتانش می چرخد و می رقصد و از آمیختگی صدای خلخال و دف صدایی جادویی، صدایی ملکوتی به گوش می رسد. معلق میان خواستن و نخواستن. دوست داشتن و دوست نداشن، میان رویا و واقعیت چشمانم را باز می کنم. جشمانم را در آغوش کسی باز می کنم که روزی با نگاهی نفرت بار به او می نگریستم.سیگاری که روشن کرده را در میان لبانم می گذارد و می گوید دوست داشتم به جای لبانت بودم تا سیگار را میانشان بگذاری. در خلسه ی آرام بعد خواب می گویم که باید سیگاری بودم که آتشش می زنی. دودش می کنی و دودش را به هوا پرتاب می کنی و از آن خاکستری هم حتی باقی نمی ماند. دوست داشتم خاکستر همان سیگار باشم...