خداحافظ زوربا.
میتوان دلایل نظر و فکر و کاری را درک کرد بدون آنکه به فاکر و فاعل حق داد. من برخلاف بیعرضگی همیشگیام، در این زمینه چندان بد نیستم. یعنی اگر فرضاً المپیکی برگزار شود و درک یکی از رقابتها باشد طلا هم نیاورم به روی سکو میروم. امروز که دیدم خدازدهای در زیر عکسی از پای خانمی درفشانی کرده و برخی نوشتهاند چگونه بگوییم فوتفتیش هستیم بیآنکه بگوییم، با خودم فکر کردم چرا؟ البته آن مفلوک مستقیم نگفته بود تا پا پای شما باشد من فوتفتیشم، سالاد کلماتی درست کرده بود و از ابژه و دال و مدلول و تفسیر و منظره هم دریغ نکرده بود و بیگمان طلای رقابتهای سالاد کلمات آن المپیک کذایی را از همین حالا با خیال راحت میتوانیم برای ایشان کنار بگذارم. هر قدر زور میزنم عاجزم از اینکه بفهمم چه فعل و انفعالی در مغز کسی رخ میدهد که واله و حیران پا میشود. چرا مثلاً دست نه؟ یا آدم چگونه پی میبرد فوتفتیش است؟ با فوتفتیش شدن احساس آدم به دیگر اعضای بدن تغییر میکند؟ فوتفتیشها فقط پاهای جنسیت مخالف خود را دوست دارند و یا برخی از آنان دوطرفهاند؟ سؤال سؤال میزاید. چرا من تاکنون آدمی را از نزدیک ندیدهام که فوت فتیش باشد تا به حرفش بگیرم و با قیافهی هفتخطم بگویم خب میگفتی، از کجا شروع شد. آدم فوتفتیش برایم عین آدم اهل کهگلویه و بویراحمد است: هیچیک را از نزدیک ندیدهام. همانطور که شنیدهام برخی آدمها علاقهی افراطی به پا دارند و با دیدن پاهای خوشتراش دین و دل را یکجا میبازند و از کردهی خود خرسندند و خیس میشوند و چشمانشان کلاپیسه میشود و ابژه را از سوژه باز نمیشناسند، همانطور هم شنیدهام کهگلویه و بویراحمدی هم هست. شاید هم باید برای درک این آدمها خودم نیز مدتی راهشان را در پیش بگیرم و در پاها دقیق شوم: این پاها زیادی چاقاند و چشمآزار، آن یکی بیش از اندازه تیره، اینها سزاوار ستایش نیستند. حتماً در این جهان بزرگ جفتی پا پیدا میشود که عقل و هوشم را ببرد. آن وقت میتوانم به جای شهوانی بودن لبها و پستانها و چشمها از پاهایی بگویم که آفت عافیتسوزیاند و آتش به جان آدم میزنند و خانوم، دیشب در خیالم با پاهایتان تا رویا، تا رهایی، تا تجرد رفتم یا بانو، از پی پاهای شما تا قبر که سهل است، تا آن سویش، تا جهنم هم میآیم. خودتان میتوانید حدس بزنید که آن وقت به جای بازی با لبات/ بهتر از چایی با نبات چه بگویید...
بر بلندای کدامین طا ایستادهای ای خرمردرند، طای غلط یا خطا، که چنین آشکارا میبینی سرانجام را...
کسی که هوس رفتن به سرش زده نمیتواند بگوید بوی خداحافظی میدهم. برای همین جمله را میچرخاند و فاعل را جابهجا میکند: بوی خداحافظی میدهی. این را هم به منی میگوید که حتی فکر ترک را ترک کردهام و به دورها و دوردستها پشت پا زدهام و از غرق شدن در جاذبهاش دست کشیدهام و اکنون همچون نسیمی گهگاه بر دریای راکدم میوزد و ناآرامم میکند و ماندنی را برگزیدهام که نماندن است و نبودن...
آدم ترسناکترین کابوسهایش را در بیداری میبیند؛ شیرینترین خوابهایش را نیز هم...
هوا طوری گرم شده که دلم میخواهد تا نیمهی شهریور از زندگی استعفا کنم، بروم در گوشهای کپهی مرگم را بگذارم، پس از سه ماه بیدار شوم و به زندگی از همانجایی که مانده ادامه دهم، بیآنکه هیچ یک از مشکلها و مسائل کنونیام برطرف شده باشد، چون گرما خودش مشکل و مسئله است برایم، باهاش دست به گریبانم، حالم را بد میکند، در خانه، خیابان، محل کار، تاکسی، شیرهی جانم را تا آخرین ذره میمکد، خوابم را به هم میزند، سستم میکند، تهماندهی تمایلم به آدمها را از من میگیرد، جوری بیرمقم میسازد که به همه چیز با تکان سر و پوزخند و بله همین طور است واکنش میدهم. نمیدانم چرا برخی آدمها دلبستهی این هوا هستند. سر خودم را با شلوارک پوشیدن و بستنی لیسیدن شیره میمالم، به خودم دلداری میدهم که این سه ماه هم خواهد گذشت، آن روزهای کوتاه و شبهای بلند و سرمای دلچسب و اوقات آغشته به سودا و مالیخولیا دوباره خواهند آمد. دلم که خیلی میگیرد، خودم را رئیس قبیلهای تصور میکنم که زندگی و مرگ اعضای قبیلهاش را در دست دارد، یکی از هواخوهان دوآتیشهی تابستان را برمیگزینم، به جارچیان دستور میدهم که در کوی و برزن جار بزنند روز اول تابستان مراسم مهمی در میدان اصلی دهکده برگزار خواهد شد، حضور همه الزامی است، هواخواه بختبرگشته را با آیینی باشکوه: لخت کردن، بستن دست و پا، دراز کشاندن روی آهن در صلاه ظهر، به نیت نفرت از جهنم قربانی میکنم، قربه الی ا... نه خنجری و نه دشنهای: بچش طعم آفتابی را که چنین بیتابش بودهای. مطمئنا شلوارک به پا و بستنی لیسزنان خواهم گفت...
پدری میخواهد پسرش را بخواباند که پسر قصه میخواهد. پدر خسته از کار طاقتفرسا میرود سوی میز که پسرش میگوید کتاب نه خودت برایم قصهای بگو، اما من که بلد نیستم، پس بساز: به نام خدا، یکی بود یکی نبود، جز خدا هیچکی نبود، عدهای آدم داشتند در شهری زندگیشان را میکردند، آدمهای بدی نبودند، نیت بدی نداشتند، شهرشان شهری معمولی و خودشان هم آدمهایی معمولی جز رازی که سینه به سینه منتقل شده و به آنان رسیده بود: روزی خداوند منجیاش را خواهد فرستاد و شما را بر تمام جهان مسلط خواهد کرد. از این اندیشه نیرو میگرفتند و با این اندیشه روز را آغاز میکردند. تا آنکه صبحی با صدایی ناآشنا از خواب پریدند: منجی نخواهد آمد. با شنیدن این خبر عدهای به این نتیجه رسیدند که خدا خلف وعده نمیکند و این صدا صدای شیطان است، همان دشمن به خون تشنهی آدمیان و خداوند و کماکان به باور قلبی و قبلی خود محکمتر از پیش چسبیدند. عدهای با تصور وحشت چنین خبری عقل خود را از دست دادند و مهر مجنون بر پیشانی خود کوبیدند، حتی گفته میشود یکیدو نفر با بیان اینکه زندگی کردن در جهان چنین خدایی گناهیست نابخشودنی دست به انتحار زدند. اما مطمئناً هر آتشی برخی را میسوزاند و برخی دیگر را هم گرم میکند، بسته به اینکه کجا نشسته باشید. از همین رو بعضی نیز سرمست از تحقق آنچه سالها به بانگ بلند گفته بودند راه سور و سرور در پیش گرفتند و گفتند حالا که چنین زنجیر سنگینی از پاهایمان کنده شده اینجا در مدت کوتاهی به بهشت تبدیل خواهد شد. حالا سالها از آن روز میگذرد. آخرین بار که گذرم به آن شهر افتاد دیگر نه کسی از منجی یاد میکرد و نه از آن روز. حالا برکت از سرزمین آنان گریخته است، اکنون آنان آدمهایی بدند با نیات بد که در بدی حد و مرز نمیشناسند، محتاج و مقهورند، و تقریباً همگی آنان در خدمت چند خانوادهی مسلط که حیات و مماتشان در دست آنان است، مالشان، جانشان، حتی زنان و دخترانشان را ذکور آن چند خانواده دست به دست میچرخانند. پدر انتظار دارد پسر یتیمش معنای جملهی آخر را بپرسد اما میبیند که پسرش خیلی وقت پیش به خواب رفته است...