خداحافظ زوربا.
عکس را باز میکنی و پیشنهاد شغلی را میبینی که پر بدک نیست، در زمینهی رشتهای که چهار سالت را گرفته است، آن هم در دوردورها، بهانهای برای سر باز کردن همان وسوسهی قدیمی: رفتن و دور شدن و پشت سر گذاشتن و از نو ساختن و آزمون زمینها و زمینههای تازه، اما به خودت میآیی و نهیب میزنی که هشت سال برای فراموش کردن خیلی چیزها کافیست، آسمان همه جا یک رنگ است و آدمها همان و بیزاریات از آنها همان و از همه مهمتر (بدتر؟) تو همان تو دلایلت برای خودت و برای من نیست و آدم مسلطی میطلبد برای پیشنهادکننده و هر دو سرپوشی بر این که تو میخواهی در اینجا بپوسی و زه بزنی و از تبوتاب بیفتی و مطابق میل خودت زندگی کنی و پای مکافاتت بایستی. ابلهی، خیلی...
بر من نمیگذری مگر به حیرت و حرمت و حسرت، پیچیده در هالهای از حکمت، همان حکایت کهن شکرِ با شکایت...
کسی که آشناییاش با تو محدود است به نامت، پشت تلفن میگوید من فقط موندهام شما چطوری اینقدر آرومید، اونم درحالیکه معمولاً ترکا خیلی جوشیاند و تو با به وقتش حرصهایم را خوردهام و به شما هم توصیه میکنم آروم باشین، سروتهش را هم میآوری و چند ساعت بعد که مشکل خودبهخود حل میشود، آن را به فال نیک نمیگیری، بلکه دلیلی بر دور شدن از آن سالهای تندخونی و تندخویی، نام دیگر جوانی و خامی، و نشاندن خونسردی به جایشان، مثل همین لیوان شیر گرمی که جایگزین چای شبانهات کردهای، یا دست برداشتن از سرزنش آدمها و دل سوزاندن به حال و روزشان و شاید هم سرنوشت ناگزیرشان: خواستهاند اما نتوانستهاند، عین خودت که خیلی چیزها را خواستهای اما نتوانستهای، عین همین مورد که میخواستی و میرفت که نتوانی، بیآنکه کوتاهی از تو باشد، و بازتاب این جمله هم به تو برمیگردد و هم دیگران: بیآنکه کوتاهی از آنان باشد...
از موزه که درآمدیم به دکتر گفتم اون ویدیوی مصاحبه با تماشاگران فیلم کیارستمی یادت هست؟ گفت آره و زد زیر خنده و من هم جوری باهاش همراه شدم که دوسه زیبارو برگشتند تا ببینند این دیوانه کیست. میخواستم بگویم بیایید تا فرصت هست برگردید و این آستانه را رد نکنید که دیدن زنجیر و زمختیهای داخل با روحیهی ظاهراً نرم و لطیف شما نمیخواند. نمیدانم به تاوان کدام گناهم دارم در این دور و زمانه زندگی میکنم: دور و زمانهی شوخیهای تلخ و خواجگان خیالباف. برای گشتوگذار به خانهای تاریخی میروی و ناغافل میبینی که یکی از زیرزمینها را اختصاص دادهاند به کارهای کسی که به کاندینسکی گفته زکی. همین بود دیگر؟ همان که به خط و دایره علاقهی وافری داشت؟ نادیده به من اعتماد کنید که کارهای این آقای زنده چند درجه از کارهای آن مرحوم پرتتر و انتزاعیتر بود. طبق معمول هم که میمون هرچی زشتتر، اداش بیشتر: از کتاب تمام رنگی با کاغذ گلاسه گرفته (آه از آن درختانی که در این راه بریدند) تا راهنمایی که زورش میآمد دهنش را باز کند و ما را در کشف روابط اجزای این جنگل تاریک راهنمایی. این ترازو اینجا چه کار میکند؟ این گویها یعنی چی؟ این خاک رو اضافه آورده بودید که ریختهاید اینجا؟ در داخل هم به دکتر میگفتم بیا هر چی زودتر بزنیم بیرون تو رو قسم به اون سهچهارتا نقطهای که در ناحیهی پیشانی سرت کاشتهای تا سبز شوند، تنفس این هوا ملولم میکند. او هم جواب میداد که شیخ چقدر نق میزنی، دو روز اومدهایم که حالوهوایی عوض کنیم و از غم دنیا فارغ شویم. لااقل موزهی عصر آهن را ترجیح میدادم: صراحت آن گورها و استخوانها و خاک و پایان همیشه تکراری یادآورنده و تکاندهنده و خوارداشت مرگ و زندگی و دغدغهی بچگانهمان و خوابهای پریشانمان را به این پردهها ترجیح میدهم...
بر دوش او پرسشی ساده اما سهمگین سنگینی میکند: چگونه میتوان خود را از زندگی خلاص کرد بیآنکه از زندگی خلاص شد؟ ترجیح میدهد به جواب نرسد چون میداند این عطش از آن عطشهاست که آدم را اندوهگین میکند...
توان انکار که سهل است، قدرت پنهانسازیام را هم از دست دادهام، آنقدر در خودم ریختهام که حالا سرریز میکند و جاری میشود و خوبمها و چیزی نیستها و درست میشودها و میگذردها را میآلاید و به صورت دروغی چرکین درمیآورد. پس بینقاب یعنی بیزره و بیزره یعنی بیدفاع در بوران این جهان و وای بر انسان بینقاب و آه از آدم بیدفاع و سلام بر ترکخوردگان و زخمدیدگان و دلشکستگان و ناتمامان، که کمال ملال آرد...
که خبر را میشنیدی و خندهای ساراوار چهرهات را روشن میکرد، بهتی آمیخته به ناباوری که تهرنگی از اعتماد داشت...
اگر گردنگیرتان خراب باشد و بعد از گند زدن به همه چیز مسئولیت هیچ چیز را نپذیرید، ایران برایتان کشور خیلی خوبی است، خیلی خوب که چه عرض کنم، بهترین کشور است: میتوانید یک روز مانده به آغاز تعطیلات عید جهت خودشیرینی و مطلقاً بدون آنکه چیزی در چنته یا هدفی در سر داشته باشد، در یکی از این پیامرسانهای بومی گروهی باز کنید برای قبولشدگان آزمونی و بدون دانستن روند کار و تفاوت دانشنامه با طرح چیزهایی بلغور کنید و بعد هم که توانستید سنگ دلخواهتان را چاه بیفکنید و عالمی را سردرگم کنید، در پاسخ به کسانی که ماهها برای آزمون وقت گذاشتهاند از ضعف ایرونیجماعت در روخوانی و درک مطلب غزلها بسرایید و خودتان را بزنید به آن راه و لابد ساخت این گروه و چنین پاسخگویی مستدلی را به سابقهی مشعشعتان، که بدون شک پر از افتخارات گوناگون و رنگارنگ است، اضافه کنید و با خیال راحت به گشتوگذارتان برسید. اگر فکر میکنید که حتی با چنین عملکرد درخشانی خایهمالی پیدا نخواهید کرد سخت در اشتباهید. البته حق دارید، به شما آموزش ندادهاند. من هم تا چند روز پیش که پردهها از مقابل چشمانم نیفتاده بود، گمان نمیکردم که چنین آدمهایی هم خایهمال داشته باشند، اما چه توان کرد؟ کار خداست دیگر. از این بهتر چه میخواهید؟ نه از پاسخگویی خبری هست و نه از شفافیت و نه از مسئولیتپذیری و باز هم کسی یا کسانی پیدا میشوند که مجیزتان را بگویند و خایههایتان را جوری بمالند که خمار و خراب بگویید تکرارش کن. هرچند بنا به آن زبانزد صریح و دقیق دربارهی کاری که سگ با خایهمال میکند، خایهمال قصهی ما هم دید آنچه را نباید میدید و هم چماق را خورد و هم پیاز را. حالا من به دیوار گفتم تا در بشنود ولی شما آدم باشید و مسئولیت کارهایتان را بپذیرید و روی گردنگیریتان کار کنید که ورنه، شما هم مثل آن بختبرگشته هم چماق را میخورید و هم پیاز را. اگر فرصتی دست میداد و حضوری خدمت انور باسعادتتان شرفیاب میشدم، دستم را باز میکردم که خوبه که آدم چیز داشته باشه، همون سه حرفی. اما هوا پس است و حرامیان در کمین و گردننگیران بر مسند...