خداحافظ زوربا.
زندگی هیچ ارزشی ندارد اما هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد. حزن و حیرت و هول و هراسش را دود میکند و به هوا میفرستد...
کچل، شکمگنده، بددهن، تأکید زیاد بر صداقت و درستکاری که یعنی من شیادم، بیفرهنگ، بیسواد: میخواهد بگوید این نامه خطاب به من نوشته شده اما میگوید فصلالخطابش منم. واقعاً که آنچه خوبان دارند ایشان یک جا دارد. مثلاً من نمیتوانم به چنین آدمی اعتماد کنم. حرکات و سکناتش از صدفرسخی دارند داد میزنند که من برای شیره مالیدن سر مردم ساخته شدهام. در حالی که داشت دربارهی سختی دختردار بودن حرف میزد رفته بودم در نخش که من چرا اینجا با این آدم زیر یک سقفم؟ چرا در حد چند دقیقه هم که باشد باید با چنین آدمی معاشرت کنم؟ بعد یادم آمد که کسی که مست نکرده نمیتواند از مستی حرف بزند، همانطور که فرد سیاهمست و لول هم نمیتواند در آن دقایق از خود بیخودی نمیتواند. آدم بینوا و بیچاره و بیزبانی افتاده بود زیر دست و پایش و این بیانصاف هم مدام بر مشتری بختبرگشته مشت میزد و او هم جز عذرخواهی مکرر و من بمیرم تو بمیری و غلط کردم و عن خوردم کاری نمیکرد. من هم تماشا میکردم و در این فکر بودم که معیارهایم برای اعتماد نکردن به آدمها چه چیزهایی هستند؟ چیه، نکند شما از این معیارها ندارید؟ من که دارم و با تجربهی کاربرد فراوان میتوانم بگویم که با تقریب خوبی از این معیارها راضی بودهام. به آدمهایی که جملههایشان را با «در کجای جهان...» یا «در همهی جهان...» آغاز میکنند اعتماد نمیکنم. به کسانی که بیش از معمول به موفقیتهایشان مینازند و طوری رفتار میکنند که انگار صددرصد نقش ازآن آنان بوده اعتماد نمیکنم. به کسانی که مدام کلمههای خارجی میپرانند یا از عبارات قلمبهسلمبه استفاده میکنند اعتماد نمیکنم. به آدمهای که جای صحیح علائم سجاوندی را نمیدانند یا غلط املائی دارند اعتماد نمیکنم. به زنها دربارهی شمار خواستارانشان، مردها در مورد زندگی جنسیشان، پولدارها در خصوص نحوهی پولدار شدنشان، فقرا در قضیهی بیتقصیر بودنشان در فقرشان اعتماد نمیکنم. به اشخاصی که معتقدند در سال هشتادوهشت تقلب شده یا اصلاحاتچیان میتوانند برای مملکت فایدهای داشته باشند یا در دوران پهلوی داشتیم با سرعت نور پیشرفته میشدیم اعتماد نمیکنم. به فمنیستها و ممنیستها و کمونیستها و راستها و پانها و ایرانشهریها اعتماد نمیکنم. به آدمهایی که مدام از کلمات رکیک استفاده میکنند، دخترانی که از اینجا و آنجایشان حلقه آویزان میکنند یا سیگار و قلیان میکشند، به پسرانی که بیش از حد درگیر تن و اندام و باشگاه و ماشین و زیبایی هستند، به تمام آدمهایی که به رنگ موهای عجیب علاقه دارند اعتماد نمیکنم. شاید بگویید تو هم ما رو گیر آوردهایها، اصلاً جز خودت و حوضت کسی هم موند که بهش اعتماد کنی؟ به آدمهایی غیر از این آدمها، که شمارشان هم رفتهرفته کم و کمتر میشود اما به هر حال آنچه میماند کیفیت مقبولی دارد. در روستای ما زبانزدی هست که میگوید چخلوخ پخلوختور. آدمی مثل من هم که خیلی قبلتر از اینها کیفیت را بر کمیت ترجیح داده است. آهان، یک دسته را داشتم پاک فراموش میکردم: آدمهایی که بر سنن و رسوم جاهلانه از قبیل چهارشنبهسوری، عروسی و عزای پرتکلف، مهریهی زیاد و امثالهم پافشاری میکنند. حتی ضربالمثلی تانزانیایی هست که آنکه در گله میرود جز کون چیزی نمیبیند. خودم هم خیال نمیکردم سیاهه اینقدر زیاد شود اما چه کنم؟ آدمی هست و همین معیارها دیگه، بنابراین: اعتماد نمیکنم، پس هستم...
پس لقبش از آن رو این بوده که پیوسته در راه و روش بوده، سیاح بوده، او را بود و باش نبوده، نیست. برای همین است که تو را خاصه دوست میدارم. برای همین است که تو را انتخاب میکنم. برای همین است که خودم را اینقدر به تو نزدیک احساس میکنم، نزدیکتر از پدر، برادر، دوست، بیان نشدنی و به توصیف درنیامدنی؛ چه زندگی جز راهی و رفتنی نیست و تو همیشه راهی و رفتنی بودهای و هستی، هنوز هم...
سین میگوید: «امروز خوشاخلاقی. نمیگویم نیش و کنایه نمیزنی یا توهین نمیکنی اما بیشتر میخندانندم تا اینکه برنجانندم.» جواب میدهم که بله، اگر تأثیر برف را نادیده بگیریم، دلیل اصلیاش این است که بعد از ناهار از جمع بزرگسالان آلوده به بزرگسالی و حرفهای بیسروتهشان دلم گرفت و خودم را به حیاط انداختم تا با سه بچهی قد و نیمقد برف بازی کنم. راستش آخرین باری که دستانم اینجوری از سرما سرخ شده بودند و تلاش میکردم تا گولههای برفیام گرد و محکم باشند یادم نمیآید، نشانه گرفتن بیرحمانهی سر بچهها، پرتاب گولههای برفی، خندیدنشان، آن سوزش پس از گرم کردن دستها. پس از بازی چای جور دیگری میچسبد، حتی سیگار. حالا هم که اتفاقی تو را اینجا دیدهام و داریم روی برف و یخ قدم میزنیم و خدا را شکر برخلاف بار قبل به شباهتم به شرلوک و امثالهم اشاره نمیکنی. هفتهی قبل برای وفا به قولی که به تو داده بودم چند نگاه تحسینبار و تعریف و تمجید دشت کردم، این هم امانتی تو، جالب است که کتاب در سال تولدم منتشر شده. شرمگینانه میگوید: «معذبم کردی با این کارت، راضی به زحمتت نبودم، گفتم که هر وقت رسید دستت، نه اینکه خودت بری بخری بیاری.» این هم میشد ولی آیین دوستی نبود. الطاف کوچک جهان، تنها چیزی که برایم مانده، دوام آورده، نفس میکشد و به نفس کشیدن وامیداردم. به امید همینهاست که صبحها از خواب بلند میشوم. الطاف کوچک جهان که به برق زدن چشمها منتهی میشوند. کافیست، از سرم هم زیاد...
شیخ رو کرد به مریدان و فرمود امروز میرویم بازار تا آخرین درس را به شما بیاموزم. پس یاران از پی شیخ به راه افتادند تا به بازار رسیدند. رسیدهنرسیده شیخ به یک نفر پسگردنی زد. آن یک نفر هم که نمیدانست به کدامین گناه به این افتخار نائل شده، برگشت و یاران از وجنتانش پی بردند که جواب دندانشکنی به شیخ خواهد داد و چنان سیلیای به او زد که از عالم سکر به عالم صحو بازآمد. شیخ پس از رنگ عوض کردنهای بسیار پیشتر رفت و به فردی دیگر پسگردن مرحمت فرمود. مریدان که دیگر یقین حاصل کرده بودند شیخشان آخر عمری پاک خل شده، به او نزدیک شدند تا اگر افتاد بگیرندش اما بندهی بیخبر از همه جا رو کرد به شیخ و گفت دستکم از سنوسالت خجالت بکش و دست از این بازیهایت بردارد. شیخ با اشارهی سر مریدان را گوسپندوار از پی خود کشید تا ببیند قرعهی پسگردنی بعدی به نام که خورده است. یاران که دیگر شروع کرده بودند به خواندن اشهد شیخ، دیدند طرف پس از نوش جان کردن پسگردنی شیخ هیچ نکرد، هیچ نگفت، به راه خود ادامه داد. آنگاه شیخ به مریدان فرمود این هم از اخرین درس شما. اولی شریعت بود و دومی طریقت و سومی حقیقت. پس بر شما باد تغافل، بر شما باد نرنجاندن، بخشیدن آنان که بخشیدنشان از همه سختتر است. حالا این شما و این بازار. بروید ببینید میتوانید از خواندهها و دانستهها و آموختههایتان بهرهای ببرید یا نه. مریدان که نتوانسته بودند ارتباط معناداری میان پسگردنیها با گفتههای شیخشان بیابند، میخواستند از سر عادت خشتکهایشان را بدرند و بر سر بکشند اما چون از اوضاع اقتصادی باخبر بودند، به نوچنوچ و این شیخم ما رو گرفته با این درساش اکتفا کردند...
در جوانی خودش را آندرهی بالکونسکی میانگاشته است. احساس قرابت با شخصیتهای شجاع و نمونه و نیکخصال هم نوعی تمایل به قهرمانی نیست؟ آگاهی به حد و حدودم محتاطم میکند. مثلاً خاویر. تا آنجایی که یادم میآید نام کاملی هم ندارد. قهرمان نیست. دست به کارهای دلاورانه نمیزند. و همیشه هم با معدهدرد دست به گریبان است...
بعد از مدتها گذرم افتاد به توالتهای ترمینال روستایمان. دیدم پس از چندین سال همچنان همان هستند که بودهاند: کثیف، دربوداغان، ویران. مجبور شدم کارم را نیمهخیز انجام دهم و منتظر گلولهای باشم که شلیک نشد. از آنجا که من آدم بسیار مسئولیتپذیر و وظیفهشناسی هستم تصمیم گرفتم دورهی بعد نامزد نمایندگی مجلس روستایمان بشوم و شعار اصلیام هم این باشد که توالتهای ترمینال شهرمان را دوباره خواهم ساخت. (با لیسانس هم که نمیشود نمایندهی مجلس شد، پس ناچارم بهرغم اکراهم از آکادمی و دانشگاه ارشدی دکترایی برای خودم پیدا کنم، خدا را شکر که روستایمان هر چیزی هم که نداشته باشد دانشگاه آزاد و پیامنور دارد.) بله، داشتم میگفتم، از بس که تمام نامردان شعارهای دهنپرکن میدهند و بعد از انتخاب مصداق آفتابه و لگن هفت دست شام و ناهار هیچی میشوند، که در اوقات خشم از این تصمیمها هم میگیرم که وقتی همه حرفهای گندهگنده میزنند و دست به خطرهای بزرگتر از قدوقوارهی خود میزنند، تو به خطرهای کوچک و حرفهای کماهمیت اکتفا کن. یک جور عصیان نصف و نیمه. وقتی همه چیز دارد رو به زوال میرود و از هم میپاشد، چه چارهای برای آدم میماند جز درافتادن با تمام احکام و آموزههایی که توسط آدمها و نهادهای مسبب این زوال تبلیغ و ترویج و تلقین میشود؟ آنلی گاد کن جاج یو؟ ساری هانی، جاجتان میکنیم جاج کردنی که تمام تن و بدنتان بلرزد و یک جاییاش هم بسوزد. آزادی بیان خوب است؟ این چیزها دیگر کهنه و پوسیده و کلیشه و نخنما شده است. تازه آزادی برای چه کسانی؟ برای عوامی که فوقش دربارهی همخوابگی این و آن حرف بزنند و حتی برای دستمالی شدن ناموس خودش ادیت پرآبچشم بسازند و از دیدن بلایند دیت و امثال آن کیفور بشوند و ته سلیقه و قریحهشان دلقکی و تلقید باشد؟ ما به این همه سریال و کتاب و آثار هنری نیاز نداریم. ما به این نازپرورده نیاز نداریم که گمان میکنند لایق بهترینهایند. مگر آنجای رستم را شکستهاید که لایق بهترینهایید؟ آدم میتواند هر چیزی را که میخواهد بگوید، بکند، بخواهد؛ مشروط به این که تاوانش را داده باشد. هر طرف را که نگاه میکنی مشتی آدم پرت دارند سالاد کلمات درست میکنند و میخواهند سروته روابط انسانی، یکی از پیچیدهترین مقولات این عالم را، با دودوتا و نیمخط دستورالعمل هم بیاورند. معمولاً هم خباثت یا شرارت خاصی ندارند: یا به رسم روز و برای خوشامد عدهای سادهلوحتر از خودشان، یا برای درج در سوابق و نقد کردن در آینده، یا تأمین نان و آبشان. همه هم که ماشالا هزار ماشالا مسئولیتپذیر، پاسخگو، شفاف. از آدمی که در بالاترین جایگاه نشسته و خطکش تعیین شرافت در دست گرفته تا کارکنان ترمینال با این توالتهایشان...
آمین آمین، آنکه تکیهگاه میجوید از تکیهگاه چیزی نمیداند؛ که اگر میدانست نمیجست، میشد...