خداحافظ زوربا.
بس است همسفر دیرینه اما نادیده، خستهتر از آنم که در این بیابان بیپایان بتوانم قدمی دیگر بردارم، میافتم کنار همین درخت و تمامش میکنم.
ول معطلی، همه چیز تمام شده است. خیلی هنر کنی فقط میتوانی خودت را نجات دهی، آن هم شاید، پس همه چیز تمام شده است جز خودم، و این یعنی هیچ چیز تمام نشده است...
بدون گرد آمدن و بدون گرد آوردن، همواره روان، هر لحظه در معرض بادهای گزنده و گذرنده، دلبستهی صداهای برخاسته از برخورد به سنگها، صخرهها، سدها...
بعید میدانم زمستان را ببیند، سپس بر زانویش میکوبد: ای بابا، ای بابا. آفتاب غروب میکند. سردم میشود، استخوانمهایم میلرزند...
برای شکستن بت بزرگ لازم نیست بشکنیدش؛ پس از شکستن بتهای کوچک تبر را در دستانش بگذارید...
در محل کار قبلیام حسابداری بود که هر چه خوبان داشتند ایشان یک جا داشت: پانترک، ضد دین، کمعقل، پرحرف. روزی نمیدانم چه شد که میلش به خودنمایی و فخرفروشی سر از آشپزی درآورد و خواست به جای آشپز املتی برایمان درست کند. در تعریف و تمجید از خودش آنقدر سخاوت به خرج داد و به آشپز بیچاره کنایه بار کرد که ما فکر کردیم حالا چه درست خواهد کرد. زیاد هم تقصیری نداشتیم. جوان بودیم و جاهل. میپنداشتیم آدمها هماناند که میگویند و مینمایند. نمیدانستیم که نباید به لاف و گزاف اعتماد و اعتنا کرد. این شد که ایشان به سر اجاق گاز رفت و ما هم شکممان را صابون زدیم که لذیذترین املت جهان را تا دقایقی دیگر به خندق بلا خواهیم ریخت. الغرض ایشان صدایمان زد و ماهیتابه را گذاشت وسط میز که بفرمایید. چشمتان بد نبیند، برایمان املتی درست کرده بود که بیش از چند وجب روغن رویش بود، وصف آش و یک وجب روغن رویش را شنیده بودیم اما انصافاً آنچه میدیدیم تازگی داشت. ما هم به پیروی از اصل کاچی به از هیچی نشستیم. هر قدر هم به شخص شخیص ایشان اصرار کردیم که آقا، خودتان هم بفرمایید کمی از دستپختتان را بچشید، این همه زحمت کشیدهاید، قبول نکرد که نکرد و با کار دارم و باید بروم و نوش جان شما سر و تهش را هم آورد. هیچکس هم از شرم و حیا نه به آن همه روغن اشاره کرد و نه به آن قدر حرف و ادعا. ما ماندیم و غذایی که به یکیدو لقمه از آن راضی شدیم. مال بد بیخ ریش صاحبش. ریختیم سطل زباله و نون و پنیر اکتفا کردیم. آشپزی آن مفلوک نوک کوه یخ بود. در کار اصلی و تخصصی خودش هم کموبیش همان بود: پرادعا، مسئولیتناپذیر، گریزان از پاسخگویی. انگار که به ما لطف میکرد و افتخار میداد که دوسه روز یک بار میآمد آنجا و در غیابش جورش را میکشیدیم و کارهایش را میکردیم. بهتر بود که به جای حسابداری، سبیلش را تاب بدهد و زوزه بکشد و به جاهلیات نژادیاش بنازد و مشتی لاطائلات را طوطیوار تکرار کند. لابد اگر این روزها ببینمش و وارفتگی ترکیهی عزیزجانش را در سوریه به میان بکشم، آن آقای فرزانه پوزخند و تلخند و ریشخند را با هم قاطی کند که خب ترکیه چه باید میکرد؟ زمین بسته بود، آسمانها بسته بود و از این پاسخ حکیمانه و داهیانهی خود حتی کیفور بشود...
لازم نیست اینطوری برج زهرمار باشی و زانوی غم بغل کنی. در کنار ریزشها نباید از رویشها غافل شد. لحظهای که خواستی سر تا پای طرف را به فحش بکشی اما کظم غیظ کردی از این رویشهاست. آدم باید اشتیاق داشته باشد و از همین نکات کوچک آغاز کند. نسیم خنکی هم میوزد. میتوانی در بالکن سیگاری بکشی و بکوشی به پنجرهها نفوذ کنی. به گمانم کمی از بستنی دیروز هم در یخچال مانده باشد. حاجی میگفت اسکارلت یوهانسون برای کثافتکاری خوب است و آنجلینا جولی برای چای عصرگاهی. نپرسیدم منظورش از کثافتکاری چیست. چیزکی هم دربارهی عقل و درایت و دنیادیدگی جولی گفت که چندان مهم نیست. برای بستنیخوری شبانه کسی به ذهنم نمیرسد. شما چطور؟...