امروز به صورت اتفاقی عکس زنی را پیدا کردم که هر کجا مرا میدید، میبوسید و میگفت به پدرت سلام برسان. معشوقهی سالهای دور پدرم؛ که حالا خاک شده است. خوشحالم از امروز و بودنم....
امروز به صورت اتفاقی عکس زنی را پیدا کردم که هر کجا مرا میدید، میبوسید و میگفت به پدرت سلام برسان. معشوقهی سالهای دور پدرم؛ که حالا خاک شده است. خوشحالم از امروز و بودنم....
بعدها، اگر اجل مهلت داد خواهم گفت برایشان از این سال و روزهایش. که چه سخت بود و پرالتهاب. پر از شکنجه و عذاب، پر از مصیبت و بلا. مدام دروغ میگفتند. مدام چیزی برای مخفی کردن و پنهان نگه داشتن داشتند. اشک میزیختیم و نفرین میکردیم و آه میکشیدیم. مدام جان میکندیم که زنده بمانیم. بلا بود که از زمین میرویید و از آسمان میبارید. سیل میکشت. زلزله میکشت. موشک میکشت. گلوله میکشت. مرض میکشت. همه چیز در عهدی نانوشته کمر بسته بودند به نابودی تام و تماممان، برای همیشه. سال خوبی برای غسال و گورکن و کفنفروش. دادخواهی نداشتیم. گرانی رهایمان نمیکرد. عدد کمر خم میکرد و گردن میشکست. فرصت نفسکشیدن نداشتیم حتا چه برسد به فرصت زار زدن. احمقها بر ما حکومت میکردند. میزدند و مرمردیم. میکشتند و جوانه نمیزدیم. رنگ خون بود هنمیشه در روبهرویمان و بوی بنزین در مشاممان. بیرون از مرزها نمیتوانستند غلطی بکنند و انتقامش را از ما میگرفتند. چه سال پرباران بیبرکتی. قیام قیامت بود. برادر از برادر میگریخت و پدر از فرزند. خنده را از یاد برده بودیم. خنده چیزی گنگ و ناشناخته بود قبل. خوشی چیزی برای خیلی قبلترها. ما گریست را بلد بودیم و شدیم آن سال.ا این را یادمان دادند و داد آن سال. به گریستن خو گرفته بودیم آن سال. به گریاندن خو گرفته بودند آن سال. به گریاندن خو گرفته بود خداوند آسمان. مرگ پاکترین فرزندان را به نظاره نشستیم ان سال. کوچ معصومترین فرشتگان، در آسمان و به آسمان را شاهد بودیم. چه سالی. سالی به درازای قرنی. روزهایی به طول دهه. با همان دستهای آغشته به خون و جنایت دست برنمیداشتند از موعظه و اخلاق و نماز و زهد. بیآنکه از بتوانیم از زخمی فرار کنیم، زخمی جدیدتر، زخمی بدتر و سختتر گریبانمان را میگرفت و رهایمان نمیکرد آن سال. تنها هنرمان زنده بودن بود. تاب اوردن. هنوز بودن. هر زخمی ردی عمیق به عمق چندین و چند سال بر روحمان گذاشت. نشکستیم. نیفتادیم. فرو نریختیم. همچنان زنده ماندیم و همین زنده ماندمان و بودن خاری بود بر چشم آنان که جز سیاهی و بلا برای خاک و سرزمینمان نمیخواستند. آن سال، چیزی نداشتیم برای از دست دادن. چیزی نمانده بود برای از دست دادن. دلخوش بودیم به مستی و دوست و شانه برای گریستن و لب برای بوسیدن و یار برای نوشتن. از پا ننشستیم اما. قداره کشیدیم و زدیم. آنچنان زخمی بر تنشان کاشتیم که تا سالهای سال فراموشش نکردند. پس از ان همه رنج و بدبختی، فهمیدیم که دیگر بار زانو نخواهیم زد. که میتوان هر چیز سختی را تحمل کرد. که پس از آن همه بلا و مصیبت، خود مصیبتی بودیم ورای تمام مصیبتها. دیوانگانی که میتوانستند از پس هرچیزی بربیایند. که رو در روی ضحاک به سخرهاش گیرند. که فریدونی نبود و نداشتیم. که هر کداممان فریدونی بودیم به پهنای تمام ظلمها و ستمها و تبعیضهای طول تاریخ....
در نهایت اما چه و کدامین و چند خیال برای آفریدن تو کافی است؟ هیچ. هیچ. هیچ. ببین چهقدر پناهی تو که حتا میشود به خیال نبودنت تکیه کرد. چند امید که میتوان به امید تو سالیان درازی را در دار بقا مصلوب ماند و هنوز چشمانت، چشمانم را به فریب زیست باز و بسته کنند. چه اهمیتی دارد که زندگیِ لکاته از کدامین سو بر پیکره این جهان پتیاره تا شود؟ ...
حیف که نمیخوام قلبت رو بشکنم وگرنه توو سیگارت فلفل میریختم...
این مالیخولیای
سر در لای سینهی تو
فرو برده
هر شب
تو را تا سحر
بوسه به بوسه
زیستن؛
مدامِ رویایی
که میرهاندم
از شومی کایوس زندگی
هر شب...
بودن با آن دسته از انسانهایی که هرچقدر بیشتر همراهشان میشوی و همکلامشان، بیشتر به هیچ بودن خودت پی میبری. آدمهایی که به عمق رسیدهاند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو میفهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حبابهای کوچک بودهای. تنها یک چیز برای توصیف آنها کافیست. "با پای خود تا لب چشمه میروی و تشنهتر برمیگردی. تشنهتر، هر بار. تشنهتر از هر بار. چرا؟ نمیدانم. نمیدانم"...