چند روزیست که پشت سر هم آدمهایی که دیگر با آنها هیچ ارتباطی ندارم، وارد خوابهایم میشوند. هر بار هم پس از بیدار شدن از خواب، این جمله را با شکوه بیشتری زمزمه میکنم: بیرون از کتابها و خوابها خبری نیست...
چند روزیست که پشت سر هم آدمهایی که دیگر با آنها هیچ ارتباطی ندارم، وارد خوابهایم میشوند. هر بار هم پس از بیدار شدن از خواب، این جمله را با شکوه بیشتری زمزمه میکنم: بیرون از کتابها و خوابها خبری نیست...
برای من اینگونه بود که دلخوشی شبیه به پرندهای، ناگهان از زندگیام کوچ کرد و رفت. اوایل نمیدانستم که برای همیشه رفته است؛ پس مدت طولانیای در انتظار بودم که بازگردد. با عادت بیگانه بودم. حتا شاید لجوجانه و مصرانه در پی عناد با کسانی که میگویند آدمی به هر چیزی عادت میکنند. انتاظر بدون امید محال است. امیدی بود در عمق وجودم. امید به آن که این پرندهی کوچکرده و رفته، باز خواهد گشت و من دوباره با شوق و رغبت زندگی خواهم کرد. زشتیها و سختیها و زخمها را با علاقه تاب خواهم آورد. اما نه. بازنگشت. من ماندم و این زندگی الکن و چیزهایی که تحمیل شدند بر من. آن پرنده که قادر است آدم را به هر کار ممکن و غیر ممکنی وادار کند، دیگر باز نخواهد گشت. شکستم. به معنای واقعی. تند. سخت. عمیق. هزار تکه. هر تکه هزار بار دورتر از تکهی قبلی. از درون و در درون. آدمی اگر تخم داشته باشد، در این جور مواقع خودش را میکشد و راحت میشود و حتا راحت میشوند کسان نزدیکش. اما من از آنها نبودهام. نیستم. امیدوار که روزی باشم. حالا دو سه سالیست که نه دل و دماغ درست و حسابی برای زندگی کردن دارم و نه تخم خودکشی کردن. از آن رانده و از این مانده. ادامه میدهم بیآنکه بخواهم. تمام نمیکنم چون نمیتوانم. زندهام بیآنکه شاد باشم یا راضی از زنده بودن و زندگی کردن. مرثیه خوان گذشتهی از بین رفتهی دوری شدهام که دیگر تکرار نخواهد شد. اگر خاطرات و اتفاقها و حرفهای چند سال پیش، در نظرم خندهدار میآیند نه به دلیل خنده بودنشان که به دلیل گم کردن محرک انجام دادن و اتفاق افتادن و گفتن آنهاست. ابراهیم گلستان جایی گفته بود( نقل به مضمون): فروغ حتی در غم و اندوه هم آدم باروری بود. اما من به خودم که نگاه میکنم در حالت عادی هم باروری ندارم چه برسد به غم و اندوه که چیزی به من اضافه نمیکند که هیچ، چیزی هم کم میکند. چیزی که هست و وجود دارد و نمیتوانم انکار کنم این است که بزرگ شدن درد دارد. بدون دلخوشی زندگی کردن خیلی سخت است. در این چند سال خیلی تنها شدهام و ماندهام. دوستان کمی دارم. هیچ سرگرمی خاصی ندارم. از معاشرت با آدمها بیزارم. و چیزی که دوست دارم این است که در کنج خلوت خودم با کتاب و فیلم باشم تا آن بیرون با آدمها. بی تفاوت تا هنگامهی آمدن مرگ...