سیه‌چرده، آفتاب‌سوخته، عرق‌کرده. راننده‌‎تاکسی، عصبی‌ست، مضطرب، نگران. با سؤال آغاز می‌کند: دیدی تهران رو چجوری زدند؟ بله دیدم. بذار بزنند، همان بهتر که بزنند، از بس که بهمون دروغ گفته‌اند و گنده‌گویی کرده‌اند. از یافتن کاوه پاک ناامید شده و دلش را به اسکندرها خوش کرده است. چی شد پس می‌گفتند اگر جنگنده‌های اسرائیل به ایران حمله کنند جایی برای فرود آمدن پیدا نخواهند کرد؟ امریکایی‌هاش که قربونشون برم جوری میان و میرن که روحمونم خبردار نمیشه، اسرائیلی‌هاش هم که شرف و آبرو و حیثیت برامون نذاشته‌اند. سیگاری روشن می‌کند. دودش که اذیتت نمی‌کنه؟ همه یک‍صدا دارند همان شعر و غزل را تکرار می‌کنند: همدل باشیم، متحد باشیم، در کنار هم باشیم. همدل باشیم که فلان وزیر با هزینه‌ی یک میلیاردتومانی از بیت‌المال خانواده‌ی ندیدبدیدش رو ببره کیش؟ متحد باشیم که پسران بهمان مسئول در استانبول برج بسازند و خودش ما رو به لنگ بستن به شیوه‌ی یمنی‌ها دعوت کنه؟ زهر است که بر جانم می‌چکد، تیر است که بر تنم می‌نشیند. می‌دونی قانون یعنی چی؟ سر تکان می‌دهم. قانون چیزیه که قوی‌ترها باهاش ضعیف‌ترها رو له می‌کنند. همدلی و همبستگی و این دری‌وری‌ها هم یعنی آی مردم، ما گند زده‌ایم، ما ریده‌ایم، ما گوزیده‌ایم، گند و کثافت و بویش هم عالم را برداشته، حالا شما کمکمان کنید تا آبروداری کنیم و همه‌‌ی این کثافتا رو بدیم زیر فرش که دیده نشه تا فردا دوباره سوارتون بشیم. ببین یاروها رو، چهار تا بچه رو گذاشته‌اند اینجا که به خیال خودشون ایست و بازرسی باشه اما به عقلشون نرسیده که فکری به حال آسمون مملکت کنند. از نماز جمعه و تابستان و دخمه و شجاعت‌‌فروشی هم می‌گوید اما چون چندان به گونی علاقه‌ای ندارم از آن‌ها می‌گذرم. بحث مذاکره را می‌کشم وسط که به خیال خام خودم بحث را عوض کنم. هر چی می‌کشیم از دست همین مذاکره‌چی‌های پخمه است که طرف هنگام مذاکره بهشون فحش می‌داد و اینا ککشون هم نمی‌گزید. تو هم دلت خوشه ها. از پس این کله‌زرد یکی برمی‌اومد که اونم نذاشتن بیاد. خدا خوارشون کنه که خوارمون کردند. عزت زیاد...