در جایی ایستاده بودیم که سکوت گوش آسمان را می خراشید و بی رنگی، این مادرِِ تمامِ رنگ ها، فرزندانش را سر می برید. بی کلمهگی اوج دوست داشتن است. او می گفت. او می گفت که آدمی روزی بتی را که با دستان خود ساخته، می شکند. او می گفت عشق یعنی انداختن کبریت بر روی تنی که بوی نفت می دهد. او میگفت. او می گفت تو به دنبال فرصت تابستانی برای گندمزارت و من زمستانم برای دشتت. او می گفت که تو تای تمنایی و من تای تاراج. او می گفت. او می گفت زندگی یعنی تمام این خواستن ها و نشدن ها. صدا زدن ها و نشنیدن ها. دوست داشتن ها و دست برداشتن ها. دویدن ها و نرسیدن ها. کوبیدن ها و نشکستن ها. آتش گرفتن ها و نسوختن ها. بوییدن ها و نبوسیدن ها. خواندن ها و نیامدن ها. خاطره ها و خاکسترها. همیشه ها و هرگزها. ملکوت ها و سقوط ها. لمس کردن ها و حس نکردن ها. بیت ها و بت ها. قرارها و فرارها. قلب ها و زخم ها. ماه ها و آه ها. گناه ها و ارتکاب ها. بدایت ها و ابدیت ها. شراب ها و سراب ها. او می گفت. او می گفت زندگی لکاته ایست اغواگر که هرگز نمی توانی از هوسِ هم آغوش شدن با او دست برداری. او می گفت. او می خندید و می گفت...