باید اعتراف کنم یک ادم به شدت ضداجتماعی و خجالتی و بی دست و پا هستم که ارتباط برقرار کردن با آدم ها را بلد نیستم. نمی دانم چه بگویم که مکالمه ای را شروع کنم و یا درخواستم را طرف مقابلم منتقل کنم. به هیچ وجه از دوست ندارم با آدم هایی که قبلا در یک محیط بوده‌ام، تحت هر عنوانی اعم از دوستان دوران مدرسه، آشنایان قدیمی یا هم دانکشده ای ها و هم خدمتی ها حرف بزنم. دلیلش را هم نتوانسته ام هضم کنم. همان لحظه که خداحافظ می گویم و یقین دارم که دیگر نخواهم دیدشان شماره و تمام راه های ارتباطی را پاک می کنم. علاوه بر این از نزدیک شدن و بودن آدم ها به خودم هراس دارم. شمس همیشه میگوید تو یک دژ مستحکم با دیوارهای بلند در اطرافت درست می کنی و اجازه نمی دهی هرکسی واردش شود. درست می گوید. دقیق می گوید. من تنها به زندگی و سرنوشت خودم و اعضای درجه یک خانوده ام اهمیت می دهم. علاوه بر این ها تنها ماه و شمس برایم حائز این درجه از اهمیت اند...
.
.
این روزها که بیهودگی و بطالت مکررم و در تمام طول روز هیچ کار مفیدی نمی کنم، بیش تر از همیشه به مسیری می اندیشم که به چنین مقصدی ختم شده است. به امروز. و از هر طرف که می روم و دو دو تا چهارتا می کنم بیش تر از همه کس و همه چیز خودم را مقصر می دانم. زندگی انسان تا آنجایی که به او مربوط می شود در گرو انتخبا هایش است و من که همیشه اشتباه انتخاب کردم مستحق چنین زندگی احمقانه ای هستم. کار می کنم. نه چندان جالب. بی ربط به رشته ی دانشگاهیم. پول در می آورم. نه چندان جالب. زندگی می کنم. نه چندان جالب. آه در بساط ندارم و همین طور "هرچه پیش آید، خوش آید" وار دارم زندگی می کنم. لعنت بر همه چیز جز تو...
.
.
گذشته نفرینِ سنگینِ وهم آوار و ترسناکش را از رویم برنداشته و قصد برداشتن هم ندارد هرگز انگار. در هر لحظه و هر روز کمبود تو را در کنار خودم احساس می کنم. اگر بودی احتمالا همه چیز فرق می کرد. حداقل دلیلی برای دلبستن و ادامه دادن این زندگی لعنتی داشتم. حداقل تمام این مصیبت ها به مدد حضورت می توانست برایم قابل تحمل شود. بدتر از همه این که هیچ فردایی هم برای خودم متصور نیستم. نمی توانم که باشم. بی فردای روشن تحمل سیاهی حال فراتر از صبر ایوب لامز دارد. کورمال کورمال از دالان تاریک حال عبور کنی تا شاید فردا روشنایی جایی در انتظارت باشد. این هم حرفی ست. اما غلط یا درست بودنش زمانی مشخص می شود که احتمالا دیر الست. خیلی دیر. هرچه باشد جانم تصدق خنده هات، لذتِ آن همه روشنی به ذلتِ این همه کوری نمی ارزد...
.
.
یادت باشه؛ اگه بودی، همه چیز فرق می کرد...