شب تابستون که شب نیست درویش. اونجوری که دل آدم بخواد و بشه دوسش داشت. شب نیست اصلا. از شب نیست یعنی. ملتفی که. شب، شبِ آذره. بلنده لامصب. کشیدهست. تمومنشدنی انگار. همه جا برف افتاده. یخبندون. قندیلا جابهجا. هر طرف که نگاه میکنی. هوا یخ. زوزهی گرگام میاد از دور. بخاری رو هم گذاشتی رو آخر که نارنجی-آبیش گرمت کنه. تو رو. اتاقُ. پوست پرتقالای مونده از سر شبم انداختی روش. یه بویی برداشته اتاق رو عینهو بهشت. قارچارو هم نمک میزنی که بذاری روش. لیوان چای دارچینی دستته و داری همینجور حیرون حیرون دونههای برفُ نگا میکنی. دل توو دلت نیست که کاش بباره. تا صیح. تا ظهر. برف برسه به کمر. پات گیر کنه تووش. همه جا بسته. جاده. راه. کوچه. نتونی جم بخوری از جات. ویرون و آشفته بمونی لای لحاف تا لنگهی ظهر. این شبا که شب نیستن درویش. زود میگذرن. تا یه چشم به هم بزنیا، صبح شده. گرمم هستن. بیزار میشه بنیآدم از خودش. ناجوره درویش. ملتفت نمیشی چرا اینقدر عجله داره. به کجا میخواد برسه. میدوه که آفتاب دم بزنه. علی الخصوصم فاصلهی سه تا شیشش که انگار اسب رم کردهست بیانصاف. نمیتونی برسی به گرد پاش. لامروت میتازونه همینجور برا خودش. یکی نیست بگه آخه بیپدر کجا حالا؟ دوباره روز و دوباره کار و دوباره آدم. بابا ما خوشیم تو همین خلوت. نه درویش. شب، شب آذره واسم. این وقتا شب نمیشن برامون. شب باید بلند باشه و برفیُ بیانتها. سرشب که میخوای بری توو اتاق با اونیکه ته شب و دمدمای صبح میخواد پاشُ بذاره بیرون از خونه واسه نون گرم، یه فرقی داشته باشه. آره درویش. اینا شب نیستن. شب نمیشن واسه من. این شبا رو باید کَند و انداخت جلوی سگ...