در لحظهی مکرر تمام شدن هر چیزی و به ته رسیدن و مصرف شدن و مصرف کردن و به دنبال چنگآویزی برای گرفتن و ادامه دادن و بالا آمدن با همین دستهای سفید کوچک درخشان و برق چشمان شکستخوردهی بیعار، خشت به خشت مشغول شدن برای دوباره ساختن و بهترتر و دقیقتر ساختن، به لحظههای بعدتری که این هم فرو خواهد ریخت و بر سرت آوار خواهد شد و و به ادراک نیرزیدن ساختن به از بین رفتن، چند بار توان تکان دادن خاک چسبیده به سر و رو و دوباره نجات پیدا کردن و تنها زیر نور ماه قدم برداشتن را خواهی داشت؟ در لحظهی بیشکوه فهم غلبهی باور نکردن بر باور داشتن، این توی جانسخت زخمخوردهی داغ شکست مُهر شده بر پیشانی، خواهی توانست بی گریستن و گریاندن، دوباره قامت راست کنی؟ آه عزیزم. بر سر خودم میلرزم. نه ایمان نداشتهام. بر سر گذشتهام و این خود مشتی گوست و پوست نفرتانگیز. بر سر تک به تک لحظات آغشته به نبودنت که معنای بودناند برای من و خود بودنی برای هنوز ادامه دادن. تمام هدفی که به کمال هوس تبدیل میشود. استغنای آدمی در این بیکران رنج گسترده بر سرتاسر زمین. از قعر استیصالی که در آن نفس میکشم، تو نمیتوانی فریادهایم را بشنوی چه برسد نجواهایم را. دستان قدرتمند زمان نیستند که به دور گردنم میخکوب میشوند و نفس را بر من تنگ میکنند، انگشتان ظریف توست که خنجر به خنجر لحظاتم را غرق در سرخی میکنند. چشمان توست که به سان گله اسبهای سیاه رم کرده در بیابانی تاریک، مرا زیر ضربات سمهای کوبیدهی خود، له میکنند. هر چیزی که یادآور توست زهریست که سر میکشم و در تنم راه خود را به زخم خیانتکار تو پیدا میکنند. میبینی عزیزم. از لحظه و انتها و قعر شروع میشود و میرسد به تو. به امید مثله مثله سلاخی شده در لبان تو...