... اما به نظرم زندگی کردن با حس کردن چشمانی دوخته شده که همواره آدم را می‌پایند و به یاد می‌سپارند و روزی به ما یادآور خواهند شد، فارغ از اضطراب یا اطمینان‌بخشیِ نگاهش، باید چیز ترسناکی باشد. نوعی اسارت ناخوشایند که به هیچ وجه نمی‌توانی خودت را از سلطه‌اش آزاد کنی؛ مگر تو کی از هر بندی آزاد بودی که بتوانی خودت از دست این یکی خلاص کنی؟ حتی دستت نمی‌رسد که چشمانش را از کاسه دربیاوری و داغ یک لحظه ندیدن و نپاییدن را بر دلش بگذاری، با این نگاه پیوسته زاینده‌ی‌ همیشه در کنارت اما غایبش.