همیشه هم یک چیز مهمتر و بزرگتر و پرزورتر از دلخواه و خوشایند ما وجود داشته و دارد که تمام انتخابها و تصمیمهایمان را تحت تأثیر خود قرار میدهد. چیزهایی که هر یک به فراخور سن و شرایط زندگی، ما را از طی کردن راهی که دوست داریم در آن قدم بگذاریم، دور میکند. من به گذشته فکر میکنم. من به خودم فکر میکنم. من همیشه به گذشتهی خودم فکر میکنم. و خودم را در آنجا میبینم. در آن شورو هیجان تازگی آشنا شده با زندگی؛ حین کنار رفتن چهرهی شیرین و دوستداشتنی زندگی و روبهرو شدن با واقعیتها. چشیدن تلخی و شروع تمام مصیبتهای پس از آن. آشنایی با تلخی و ماندن در آن. سفت در آغوش گرفتنش و یکی شدن- یا حداقل تمنای یکی شدن. حداقل اگر نه متنفر، اما کمی تا قسمتی نسبت به اکنون و چیزی که زندگی میکنم، بیزار و بیمیل و بیرغبت. زندگی از هرچیزی قویتر است. تحمل تمام چیزهایی که دوست نداریم و اما بر ما تحمیل میشود و ما برهوار از به دوش کشیدنش نمیتوانیم پشت خالی کنیم. همیشه هم تماشاگرانی که بدون دانستن تفاوت شب و روز، ما را به ادامه دادن تشویق میکنند. چکار میتونم بکنم وقتی که مداری اگر باشد، مدار نشدن است. همه چیز با هم دست یکی میکنند تا انواع این "نشدن" را به ما بیاموزند و بیازمایند؟ برای همین دیگر بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، از هر جای که چیزهایی مثل امید و آرزو و رویا ببینم و بشنوم، فرار میکنم. ما را چه به اینها؟ که رویا پرتگاهم شود و امید افیونم و آرزو خمارم سازد؟...