یه نخ و دو نخ دیگههای از شمارش بیرون رفته و هی وول زدن به این ور و آن ور و فکر فردا و غم نان و عاصی شدن از دست خواب به دست نیامده و در وسط شیرینیاش هم، با عطش لب به دنبال جرعهای آب خنک بیدار شدن و سر و کله زدن با کابوسها و به زور بیدار شدن با هشدار موبایل و با عجله از خانه بیرون زدن، حرف فردینان سلین را در انجیل سیاهش به یادم میاندازد و خودم را در کشمکش بدبخت یا خوشبخت بودن، آواره پیدا کردن. "هرگز فورا بدبختی کسی را باور نکنید. بپرسید که میتواند بخوابد یا نه؟ اگر جواب مثبت باشد، همه چیز روبراه است. همین کافی است!"...