چیزی که در شعر سهراب سپهری بیش‌تر از هرچیزی جلب توجه می‌کند، ترکیب‌ها و عباراتی‌ست که در جاهای زیادی هم از حالت معمول فرارتر می‌رود و هم اسباب اذیت می‌شوند و هم به خنده‌داری و لوس بودن می‌رسد. "جنگ نازی‌ها با ساقه‌ی ناز" آخه؟ با تعبیر سعدی‌وارش "زبان‌آوری تا آوردن سخن". و سپهری هر دو را هم دارد و عرضه ‌میکند. حضور پرنگ عناصری از طبیعت، عرفان شرق آسیایی و توجه به عرفان ایرانی‌_اسلامی در عین حفظ نگاه خود، به اضافه‌ی انزوای او در دهه‌ی سی و دوری از حرکت عمومی هنر اعتراضی، در فردیت او تاثیر به سزایی دارد. سپهری تا نزدیکی‌های یک شاعر درجه یک می‌رود اما موفق نمی‌شود و لنگ می‌زند. از روزگار سیمان و آهن و جرثقیل بیزار است و در پی یکی شدن و توجه کردن به بخش‌هایی از طبیعت که نادیده مانده است و نخوانده. حیات برای او "غفلت رنگین یک دقیقه‌ی حواست". فهمیدن در عین لذت است. "زندگانی سیبی‌ست که باید با پوست گاز زد".خدا بیش‌تر از نوع اسلامی‌اش، یک نوع خدای شرق آسیایی آفریننده و ترک کننده و حتی شاید خود طبیعت. چیزی بدی هم درباره نگاهش است که انگار بدی در دنیای او وجود ندارد. احتمالا از تاثیرات همان عرفانی که سبب انزوایش در دهه‌ی سی هم می‌شود. از روی اشعارش انگار آدمی‌ بوده است که آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده است و از این چه بدتر؟ اگر دیگران را به "آب گل نکردن" فرا می‌خوانیم، نباید با کسانی که در صدد گلی کردنش برمی‌آیند، کاری کرد؟ این را کنار حرف نیما یوشج برای شعر "مردگان موت"ش بگذارید: "به مناسبت این سگ‌های ناقابل که در صدمین سال مردن کریلوف...".سپهری انگار نصفی از جهان را از شعرش پاک کرده و ندیده است یا نخواسته که ببیند...