نامت سرود حزینی‌ست که در لب مرگ می‌روید
و او پوشیده در شرمی آگاهانه
محتوم و مجبور
در انجام رسالت‌ بی‌کرانش
تا که تو را بی‌لمس آرزوهایت
دوباره به خاک بازگرداند
و از زنجیر تنت رها سازد.
.
تو در شکوهی که زانوی مرگ را می‌شکاند
با گشاده‌ترین آغوش ممکن
بی‌ترس و هراس 
پذیرای پیشانی نوشته‌ات
بی‌رغبت به وقوع آرزوهایت
چنان که آمده‌ بودی از خاک
باز می‌گردی به خاک
پاک و معصوم و مغسول در خون
.
نامت سرود حزینی‌ست که بر لب مرگ می‌رود
نامت سرود حزینی‌ست که در لب مرگ می‌روید
و تو در شکوهی که مرگ را بمیراند
به استخوان‌هایت حرف زدن یاد می‌دهی 
تا در دهان خاک زبان باز کنند 
که ما به خاک می‌رویم اما نمی‌میریم.