خیال خام خوشدلانه‌ای بود اما. پنداشته بودیم که مترسک می‌تواند حرف بزند و حرکت کند و اعجاز بسازد. دل به "آفتاب خواهد آمد"های کله‌پوک‌ها بسته بودیم و خود هم هم پوک و بی‌کله شده بودیم. واقعیت جاری در جان دقایق که قصد دار و ندارمان را داشت، نمی‌دیدیم. پرده‌ها ضخیم بودند و چشم‌هامان کور. چه لذتی داشت هدیه گرفتن گل‌های مصنوعی. بوی دلچسبی را می‌پراکندند؛ بوی نداشته و ناآشنایی را. دره در نظرمان قله بود و قطره، دربا. قله ندیده بودیم و دریا نرفته. تقصیر داشتیم و مقصر بودیم در حد و وسع خودمان که جنگ اشباح را باور کرده بودیم و در باز نکرده و پا پیش نگذاشته، نمی‌توانستیم بدانیم سنگلاخ یعنی چه و فرو رفتن و درماندن در گل تا چه حد مصیبت بزرگی‌ست. ما بودیم. در تمام آن روزهای پراوهام و پندار که در جا زدن را رفتن و در خاموشی، دهان جنباندن را داشتن غذا انگاشته بودیم. نه. اوهام بود. پندار بود. سراب بود. خنک نبود و سوزان بود هنگام دست بردن و بالا آوردن و نزدیک کردن به لب‌هامان. سوختیم از فریب سراب و حرارت شن. این سوختن تمام باورهامان، باورهای کوچک و خیالی و خوشدلانه و خاممان را تمام کرد.  همان جا افتادیم. لنگر انداختیم. ماندیم و قسم خوردیم که دیگر رنگ عوض کردن گل‌ها را بهار ننامیم. آن بیرون داشت برف می‌بارید. آن بیرون دارد برف می‌بارد....