نثر محمد بهمنبیگی در "بخارای من، ایل من" روان و دقیق و خواندنیست. بهمنیبیگی آنقدر کامل و خوب و زیبا طبیعت و زندگی ایلی را توصیف میکند که این حد از هنرپردازی را فقط میتوان مدیون سالها زیستن در دامان طبیعت و ایل دانست. فارسی دیوانهکنندهی بهمنیبیگی که در حد و اندازهی فارسیهای گلستان و ابراهیمیست، چون رودی جاری و ساری است و آدم را با خود همراه میکند و میبرد. در تمام داستانهای کتاب میتوان جنگ و جدال سخت خرافات و عقاید کهنه با مدارس عشایری و کتابت و طبابت را دید و حس کرد. بهمنبیگی حتی از آوردن اشعار عامیانهای که در آن از "نوازش پستانهای معشوق با انگشتان عاشق" سخن میگویند هم دریغ نمیکند و حق مطلب را تمام و کمال میپردازد. در میانهی کتابی این چنین جدی و تلخ، اما نثر او قابلیت خنداندن و گریاندن توأمان را هم با خود دارد. از ان جمله که زنی نام فرزند اول خود را که دختر است، گلناز میگذارد و پس از به دنیا آوردن شش دختر دیگر و عدم زایش فرزند ذکور، دیگرانی نام دخترانش را دختربس، گلبس، ماهبس، قزبس، کفایت و کافی مینامند و داستان هم با تولد نوزاد پسر و مرگ مادر تمام میشود. بهمنبیگی تعارضهای طرح اجباری اسکان عشایر در شهر با زندگی متحرک عشایر را هم میبیند و به اعتراض ایلیاتی سادهای اشاره میکند که در مقابل حرفهای پرطمطراق نمایندهی دولت، هاج و واج میماند. "یکی در خیال پاسپورت، ویزا، پرواز، پارتی، فیلم و فستیوال بود و دیگری در فکر نان گندم و خرمای جهرم." از بهترین و تلخترین جاهای کتاب آنجاییست که نویسنده به سرایت مرض تصدیقگیری و بیتوجهی به سواد در میان عشایر اشاره میکند. "فضیلت و علم و برتری بیچون و چرای آن بر کاعذکی به نام تصدیق." حتی برگزاری جشنهای دو هزار و پانصد ساله هم از نوک قلم تیز بهمنبیگی در امان نمیماند. "در چنان کشوری حضور یک جمعیت بیسر و پا و چادرنشین، آن هم در دو قدمی مهد فرهنگ و فضیلت نمیتوانست شرمآور نباشد."
هر وقت به این درس ادبیات میرسیدیم خیلی خوشم میومد ازش، یه حس نابی داره نوشتارش