در راهی باریک و تاریک می‌رود. زنی کِل می‌کشد. دستی کف می‌شود. حنجره‌ای وحی می‌شود. چشمی کور می‌شود. شمشیری خون می‌گیرد. اسبی شیهه می‌کشد. حبی کینه می‌شود. لعنی دعا می‌شود. به آسمان، سرمه‌ی آبی؛ به چشم‌، سرمه‌ی سیاه. گلو داری وُ چشم گرهی. خفه. کور. خراش سال‌هایش، پلی میان چشم و گلو. گلو آتش می‌گیرد. چشم آتشفشانش. پر می‌گیرد. بال می‌گیرد. پر می‌زند. بال می‌زند. پر و بال می‌گیرد. پر و بال می‌زند. رهیده از زندان گلو. تا آزادی آسمان چشم. می‌پرد از لب پل. می‌دمد از خط سال. تا اوج. تا بلندا. تا بالا. تا بالاتر از ازادی و آسمان و چشم و لب و گلو. زادگاهش گلو. مسکنش لب ،لب پل. مقصدش آن آسمان. آن سفیدی چشم. آن سفید دور اندر دور غیر قابل دسترس بُعد در بعد در دهان دیو. اولین قدمش در اولین لحظه‌‌اش، در به دنیا آمدنش، در سرایی دو در، دو سر، روز و شب، به سر دویدن و به سر نرسیدن، روز و شب، در راهی تاریک و باریک می‌دود...