چه‌قدر به این‌که مارگریت دوراس پنج ماه را در اغما گذرانده، حسودی‌ام شد. یادم هست محمود درویش هم چنین چیزی را از سر گذرانده بود- کم‌تر احتمالا. خوش داشتم چنین تجربه‌ای را داشته باشم. خلط مرگ و زندگی، کابوس و رویا، واقعیت و خیال؛ در حدی که غیر قابل تمیز از هم باشند. بعدش هم اگر برنگردم، مهم نیست...