به این فکر می‌کنم که کتابی که در آن زندگی‌ام نوشته شده، فیلمی که در آن نشان داده شده و صدایی که آن را خوانده است، همدم‌های خوبی برایم هستند. و اگر به این محکوم بشوم که در یک اتاق سه در چهار، تنها و فقط با این سه اثر تنها بشوم، می‌توانم سال‌های سال بی‌دغدغه زندگی کنم. بی‌دلزدگی و بدون دلتنگی. دیوانه‌‌ام می‌کند حتی فکرش. خط به خط. پلان به پلان. نت به نت. چیزی برای شگفت‌زدگی نمی‌ماند در پشت سر. سحرها باطل و تلاش‌‍ها بی‌فایده. بهتر از این‌ها نخواهم خواند و نخواهم دید و نخواهم شنید. مدامِ چرخه‌ی بیهودگی که پس از هر اتمام دورش، دوباره خود را در جای اولش احساس کنم. در پناه بردن به این تلخ‌های مسکن. و می‌دانم عزیزم، باید همواره، بی‌خستگی به خودم دروغ بگویم تا بتوانم زنده بمانم، حتی اگر نخواهم زندگی کنم. و این ‌زنده‌مانی وادار می‌کند تا قریحه‌ی دروغ گفتنم را تقویت کنم. دروغ‌های بهتر، زیباتر، بلندتر و راست‌تری بگویم. شادی‌های احمقانه و غم‌های احمقانه‌تر. زندگی بدوی. ابتدایی. ساده. آنچه که مهم است ،تنها سه نیاز اصلی. بازگشتی به عمر اولین پدر. هر چیز دیگری را بمیرانم و در کشاکش زنده بودن در روزها و زنده نبودن در شب‌ها، سالم بمانم. چه روزی دروغ‌ها تمام خواهم شد؟ آیا در مرگ؟ یا اگر قبل از مرگ تمام بشوند؟ نگرانی‌ام اضافه‌کاری‌ست. شیطان همیشه راه‌حل‌های تازه دارد؛ ما هم که بندگان خوبش...