و بعد رها کردم. کننکاوی صبح‌ها را برای آنان که آروزهایی دارند، آنان که لیست‌های طولانی می‌نویسند، آن‌ها را به سه قسمت کوتاه‌مدت و میان‌مدت و بلندمدت تقسیم می‌کردند، رویش خط می‌کشند یا کنارش علامت می‌زنند. آنها که می‌توانند زمستان‌ها را به امید بهار تحمل کنند. آنها که هر چیزی را ساده می‌گیرند و ساده می‌بینند و ساده می‌گویند. و بعد چسبیدم به فضولی در شب‌ها، آن تنهایی ترس‌آور تاریکی ته‌نشین شده، آن خودباختگی، زندگی‌باختگی. لحظه‌ی تنها در دل سیاهی با اشباح روبه‌رو شدن. و بعد همان‌جا ماندم. ماندنی شدم. دست‌هایم سوخته و لبانم بریده. همان‌گونه هم صبح‌ها را آغاز کردم. با بی‌میلی به انجام دادن یا گفتن. نزدیک شدن یا شنیدن. کشان‌کشان خودم را به شب‌ها رساندم. به آن ترس، تنهایی و تاریکی اغواگر. به آن ساعات که کسی نمی‌آید و نمی‌رود. کسی نمی‌گوید و نمی‌شنود. این ساعات ترس ناگهانی را هم از میان برمی‌داشت و برای آدمی حل می‌کررد. آن ساعات که مرگ دروغین هم به اندازه‌ی مرگ واقعی، می‌تواند ناجی آدم بشود...