سین می‌گوید: «امروز خوش‌اخلاقی. نمی‌گویم نیش و کنایه نمی‌زنی یا توهین نمی‌کنی اما بیشتر می‌خندانندم تا اینکه برنجانندم.» جواب می‌دهم که بله، اگر تأثیر برف را نادیده بگیریم، دلیل اصلی‌اش این است که بعد از ناهار از جمع بزرگسالان آلوده به بزرگسالی و حرف‌های بی‌‌سروتهشان دلم گرفت و خودم را به حیاط انداختم تا با سه بچه‌ی قد و نیم‌قد برف بازی کنم. راستش آخرین باری که دستانم این‌جوری از سرما سرخ شده بودند و تلاش می‌کردم تا گوله‌های برفی‌ام گرد و محکم باشند یادم نمی‌آید، نشانه گرفتن بی‌رحمانه‌ی سر بچه‌ها، پرتاب گوله‌های برفی، خندیدنشان، آن سوزش پس از گرم کردن دست‌ها. پس از بازی چای جور دیگری می‌چسبد، حتی سیگار. حالا هم که اتفاقی تو را اینجا دیده‌ام و داریم روی برف و یخ قدم می‌زنیم و خدا را شکر برخلاف بار قبل به شباهتم به شرلوک و امثالهم اشاره نمی‌کنی. هفته‌ی قبل برای وفا به قولی که به تو داده بودم چند نگاه تحسین‌بار و تعریف و تمجید دشت کردم، این هم امانتی تو، جالب است که کتاب در سال تولدم منتشر شده. شرمگینانه می‌گوید: «معذبم کردی با این کارت، راضی به زحمتت نبودم، گفتم که هر وقت رسید دستت، نه اینکه خودت بری بخری بیاری.» این هم می‌شد ولی آیین دوستی نبود. الطاف کوچک جهان، تنها چیزی که برایم مانده، دوام آورده، نفس می‌کشد و به نفس کشیدن وامی‌داردم. به امید همین‌هاست که صبح‌ها از خواب بلند می‌شوم. الطاف کوچک جهان که به برق زدن چشم‌ها منتهی می‌شوند. کافی‌ست، از سرم هم زیاد...