از موزه که درآمدیم به دکتر گفتم اون ویدیوی مصاحبه با تماشاگران فیلم کیارستمی یادت هست؟ گفت آره و زد زیر خنده و من هم جوری باهاش همراه شدم که دوسه زیبارو برگشتند تا ببینند این دیوانه کیست. می‌خواستم بگویم بیایید تا فرصت هست برگردید و این آستانه را رد نکنید که دیدن زنجیر و زمختی‌های داخل با روحیه‌ی ظاهراً نرم و لطیف شما نمی‌خواند. نمی‌دانم به تاوان کدام گناهم دارم در این دور و زمانه زندگی می‌کنم: دور و زمانه‌ی شوخی‌های تلخ و خواجگان خیالباف. برای گشت‌وگذار به خانه‌ای تاریخی می‌روی و ناغافل می‌بینی که یکی از زیرزمین‌ها را اختصاص داده‌اند به کارهای کسی که به کاندینسکی گفته زکی. همین بود دیگر؟ همان که به خط و دایره علاقه‌ی وافری داشت؟ نادیده به من اعتماد کنید که کارهای این آقای زنده چند درجه از کارهای آن مرحوم پرت‌تر و انتزاعی‌تر بود. طبق معمول هم که میمون هرچی زشت‌تر، اداش بیشتر: از کتاب تمام رنگی با کاغذ گلاسه گرفته (آه از آن درختانی که در این راه بریدند) تا راهنمایی که زورش می‌آمد دهنش را باز کند و ما را در کشف روابط اجزای این جنگل تاریک راهنمایی. این ترازو اینجا چه کار می‌کند؟ این گوی‌ها یعنی چی؟ این خاک رو اضافه آورده بودید که ریخته‌اید اینجا؟ در داخل هم به دکتر می‌گفتم بیا هر چی زودتر بزنیم بیرون تو رو قسم به اون سه‌چهارتا نقطه‌ای که در ناحیه‌ی پیشانی سرت کاشته‌ای تا سبز شوند، تنفس این هوا ملولم می‌کند. او هم جواب می‌داد که شیخ چقدر نق می‌زنی، دو روز اومده‌ایم که حال‌وهوایی عوض کنیم و از غم دنیا فارغ شویم. لااقل موزه‌ی عصر آهن را ترجیح می‌دادم: صراحت آن گورها و استخوان‌ها و خاک و پایان همیشه تکراری یادآورنده و تکان‌دهنده و خوارداشت مرگ و زندگی و دغدغه‌ی بچگانه‌مان و خواب‌های پریشانمان را به این پرده‌ها ترجیح می‌دهم...